Search

English

تصور کن – دو: اگر به جای مهسا امینی بودی

نام: ژینا. البته گویا اداره‌ ثبت احوال، به مادر و پدرم اجازه ندادند این اسم، رسما در شناسنامه‌ام درج شود. (ما ملت، اختیار انتخاب نام‌مان را هم، به طور کامل نداریم.) پس، از اول می‌گویم: نام: مهسا، نام خانوادگی، امینی. (ما ملت فقط می‌توانیم نام خانوادگی ‌ پدری را در شناسنامه داشته باشیم؛ چون طبق قوانین اسلامی، ریس خانواده، پدر و پدر  پدر و جد پدری است… مادر، فقط انگار مسئول حمل، حامله شدن، و زایمان‌کننده است….) 

سن: ۲۲ (یعنی آغاز جوانی)، جنس، دختر (یعنی ده‌ها قانون علیه جنس من و حقوق من در کشورهای تحت حکومت اسلامی، مثل ایران و افغانستان، در حال اجراست). محل تولد، حوالی مرز ایران و عراق … (یعنی در مقایسه با مرکزنشین‌ها، ده‌ها ناحق دیگر هم،  بر من تحمیل می‌شود.) پس اگر زن باشم و مرزنشین باشم و دینی جز شیعه ولایت‌‌مدار داشته باشم، چندین لایه تبعیض علیه من، قانونا اعمال می‌شود! آخر این چه قانونی است؟ که نه در تصویب‌ا‌ش سهمی داشتم و نه با روح حقوق بشر امروز، سر سوزن، سازگاری دارد؟!

زمان: سه شنبه، ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ خورشیدی. 

مکان رویداد: تهران. از زادگاهم آمده بودم پایتخت، به دیدن خویشان. 

دقیق‌تر بخواهید، در بزرگراه حقانی، بازداشتم کردند. گفتند: «بد-حجابی». پرسیدم مگر لباسم چه مشکلی دارد؟ پاسخی نبود. داد زدم که من غریبم. دادرسی نبود. فریاد کشیدم که خانواده‌ام نگران می‌شوند. گوش شنوایی نبود. پرتم کردند به داخل ون گشت ارشاد. فکر کنم سرم محکم خورد به ستون آهنی داخل ماشین. سرگیجه و حالت تهوع داشتم. دقیق یادم نیست چه شد. به گزارش ایسنا: «خانمی برای توجیه و آموزش به یکی از بخش‌های پلیس تهران بزرگ هدایت شده بود که ناگهان در جمع سایر افراد هدایت‌شده به طور ناگهانی دچار عارضه قلبی شد.»

مگر چهل و چند سال فرصت یا امکان کم داشتید که دخترها را، پسرها را، ما را، همه را، ارشاد، هدایت و توجیه کنید؟ درس و آموزش دهید؟ آن‌همه مسجد و منبر، از محروم‌ترین روستاها تا اعیان‌ترین محله‌ها، از صدها تریبون‌ نماز جمعه در هر شهر کوچک و بزرگ، تا هزار مرکز عریض و طویل تبلیغات اسلامی، که ما حتی اسم‌هاشان را هم  نمی‌دانیم…۴۴ سال مشغول چه بودند؟  نه فقط در ایران، بلکه در کشورهای مختلف، به زبان‌های چینی و روسی و آفریقایی… از جیب مردم پول خرج می‌کنید؛ به خیالی که دارید، امت شیعه را زیاد می کنید؟…  غافل از این که همین ملت شیعه ایران را هم از دست داده‌اید… خواجه پندارد که طاعت می‌کند، بی‌خبر از معصیت جان می‌کند… یا حد اقل بابت ۱۰۰ شبکه‌ صدا‌و‌سیما به فارسی و عربی و انگلیسی… ۲۴ساعته …۴۴ سال … چه قدر بودجه از جیب مردم برداشت کرده اید؟… این همه ، همهَ‌اش برای این که تار موی من پوشیده بماند؟ مگر موی زنان دیگر، در جاهای دیگر دنیا، چه ضرری، برای کسی داشته؟… دنیا و آخرت همه جهان خراب شده الا دنیا و آخرت مناطق مسلمان نشین!.  …

گفتند: «پلیس امنیت اخلاقی»… گفتم: پلیس؟ مگر من مجرم هستم؟ امنیت؟ شما برای من امنیت ایجاد کردید؟ اخلاق؟ آمران و عاملان این بگیر و بزن و ببند و بکش، آخر چه درکی از اخلاق دارند؟

 این ها را در راه فکر می‌کردم… رسیدیم به مقرشان… دیدم یک عالم دختر دیگر هم آن‌جا اسیرند. حالم بدتر و بدتر شد. افتادم… بعد از همهمه اطراف، صدای آمبولانس شنیدم. … مدتی متوجه هیچ نبودم… بعد در شلوغی‌ها، برادرم «کیارش» را ‌شنیدم که به خبرنگارها می‌گفت: «ما صدای جیغ‌ و داد و فریاد از داخل وزرا می‌شنیدیم. خیلی نگران شدیم. همراه دیگر خانواده‌ها اعتراض کردیم که با عزیزان ما چه می‌کنید؟ داخل چه خبر است؟ همه در ساختمان را می‌کوبیدیم. از در، بالا رفتیم. اما در را باز نکردند. ماموران ما را با خشونت از جلوی در عقب زدند… از گاز فلفل و باتوم هم استفاده کردند. حدود ۲۰ دقیقه بعد، یک آمبولانس داخل ساختمان وزرا شد و بعد از گذشت ۱۵-۲۰ دقیقه دیگر ، از آنجا خارج شد…یکی از مأموران به خانواده‌ها گفت: «در خلال درگیری‌ها یکی از مأموران خودمان مصدوم شده و او را به بیمارستان اعزام کردیم»… دروغ پشت دروغ! 

برادرم می‌گفت: هر دختری که بیرون می‌آمد، می‌گفت که یک نفر را کشتند. عکس مهسا را به دخترها نشان ‌دادم. از میان آن‌ها یک نفر گفت مهسا کنار خودش آن طور شد. … مأموران پاسخگوی ما نبودند… تا بالاخره یکی از آن‌ها گفت برای پیگیری حال خواهرتان به بیمارستان کسری بروید.» … پس من الان در بیمارستان کسرا و احتمالا در کما هستم؟  گفتند: «هزینه‌های درمانی‌ را بر عهده گرفته‌اند.» گفتم: شما هزینه ماندن خود را بالا و بالاتر می‌برید. اسم من و دختران این سرزمین را به‌زودی کل این زمین رسا، سر خواهد داد. از سیاست‌مدارها گذشته، جواب مردم دنیا و تاریخ را چه خواهید داد؟ به دایی‌ام گفتند: به خانواده شام و نهار می‌دهند. نگران نباشند! گفتم: یعنی رئیسی، رئیس این مملکت، این‌قدر گدا-گشنه است که فکر می‌کند جان و حرمت و کرامت آدم‌ها را می‌تواند با یک شام/نهار بخرد؟

 پلیس تهران جایی دیگر گفته بود: درگیری و زد و خورد و توهین نبوده؛ یک عارضه قلبی بوده و سریع هم به بهداری ارجاع داده شد… . به خیال خام خود ۴۴ سال مصلحت‌اندیشی کرده‌اند… . مصلحت، فقط مدت موقت و کوتاه، شاید کار کند… اما حقیقت، دیر یا زود، از پشت ابر و مه، بیرون می‌آید و آبروی «مصلحت بینی»ها و خدعه ها و پنهان‌کاری‌ها و تقیه‌ها‌تان را پاک می‌ریزد… .

روی همان تخت بیمارستان، در کما، خبرها را دنبال می‌کردم. خبرنگار اعتماد نوشته بود: صبح پنجشنبه برای اطلاع از حال مهسا امینی با بیمارستان کسری تماس گرفتم. اپراتور پذیرش بیمارستان گفت که نام بیمار در سیستم ثبت نشده و  بیماری به این نام در بیمارستان کسری بستری نیست. تلفن را قطع کرد… . به بیمارستان کسری رفتم. همکارش نزدیک آمد و گفت که خانم امینی ممنوع‌الملاقات است. خواستم که برادر یا پدر یا مادرش را ببینم. گویا اجازه نداشتند. کمی ایستادم. مردی با موهای آشفته و چشم‌های بی‌خواب پایین آمد. نزدیکش شدم. دایی مهسا بود: «دیروز فرمانده پلیس به همراه چند همکارش آمدند دیدار ما. هر چه پرسیدیم چه شده؟ قول دادند که تصاویر دوربین‌های مداربسته را به‌زودی به ما نشان می‌دهند. من بهشان گفتم که هرکاری هم بکنند بی‌فایده است. می‌خواهند صورت مسئله را پاک کنند. این مشکل حل شدنی نیست. امروز نوبت دختر ما بود، فردا نوبت دختری دیگر است.» 

علی مجتهدزاده، وکیل دادگستری، نوشت: «آموزش» در کجای وظایف قانونی پلیس آمده؟ آن هم به این شکل که مردم را از وسط خیابان به زور به برخی مراکز ببرند؟

دایی‌ام به خبرنگاران گفت: «مغزش که از کار افتاده بود، قلبش هم حالا دیگر نیمه‌فعال شده و کلیه‌هایش هم دیگر کار نمی‌کنند. دکترها گفتند فقط دعا کنید.» 

گفتم آخ دایی جان! اگر دعا کاری از پیش برده… پدر و مادرهای ما چند دهه بلکه چند صد سال است که دارند دعا می‌کنند… 

می‌دانید که من پنج شنبه ۲۴ شهریور جان باختم. اما مطلع‌ام که  بعد از من، رفتند سراغ خبرگاران … محمدعلی کامفیروزی، وکیل نیلوفر حامدی ،از بازداشت این روزنامه‌نگار اطلاع داده. ای وای!  بلایی بیش‌تر به سر نیلوفر نیاید…

وکیل‌اش هم بازداشت شد … وکیل  آن وکیل هم… همیشه همین بوده؛ به جای مجرم، 

ده‌ها وکیل و آگاهی‌رسان، صدها کنش‌گر و کمک‌کننده، هزاران معترض را،  بازداشت کردند. …هرچه بود اما، از همان روز تشییع پیکر من، از خاک مزار من، مهسا-امینی، خیزش زن، زندگی،آزادی  برخاست… جنب‌و‌جوش و جنبش و این انقلاب، گوش به گوش چرخید و در جهان پیچید…

گرچه کل کره‌ زمین از آه مادر من و بازماندگان ما، لرزید. اما رژیم اسلامی هنوز شلیک می‌کند، کتک می‌زند، چشم کور می‌کند… آخ چشم ها… می‌گیرد، حبس و شکنجه و حتی.. اعلام می‌کند… حالا نوبت شماست؛ تخیل کن شما اگر جای من بودی، اگر جای بازمانده‌های من بودی، چه می‌کردی؟ چه توقعی از دیگران داشتی؟ می‌توانی آزادی و آبادی را تصور کنی؟

تاریخ

برچسب‌ها

دوره‌های آموزشی ...