بازپرس: نام متهم؟
کسروی: میراحمد کسروی
بازپرس: لقبی دارید؟ ملقب به…
کسروی: حکمآبادی تبریزی
در بیستویکمین اپیزود از این مجموعه با نام «آن دیگری لامذهب: صادق هدایت»، ضمن نقل ادامه داستان احمد کسروی، دگراندیش مظلوم کشورمان، بنا داریم که دگراندیشی دیگر را معرفی کنیم که متعلق به هیچ اقلیت دینی نبود، و اساسا یک نظریهپرداز در امور دینی محسوب نمیشد. صادق هدایت که بهعنوان یکی از برترین نویسندگان ادبیات معاصر فارسی برای مخاطبان آشنا و شناختهشده است، و یاس منتهی به خودکشی او دهههاست که موضوع تعبیر و تفسیر پژوهشگران از حیطههای علمی مختلف قرار گرفته است، دگراندیشی بود متعلق به جامعه روشنفکران تجددخواه ایرانی که نقل داستانش در این اپیزود مورد اهتمام همکاران ما قرار گرفته است. هدایت که نگارش مجموعا هشتادودو نامهاش به حسن شهیدنورایی، دوست همفکر و مهاجرتکردهاش، از سال ۱۳۲۴ خورشیدی آغاز میشود، به قتل فجیع کسروی در همین سال واکنش نشان میدهد و چنانکه روایت خواهیم کرد، احساس ترس و تنهاییاش بهعنوان یک دیگری روشنفکر در او شدت میگیرد.
قتل کسروی که در بیستم اسفند سال ۱۳۲۴ خورشیدی، در دادگستری، و در زمانی اتفاق افتاد که آن زندهیاد در اتاق بازپرس برای پاسخگویی به اتهاماتش حاضر شده بود، از لحظات تکاندهنده و تاسفباریست که میتواند همچنان محل توجه پژوهشگران قرار گیرد. ناصر پاکدامن یکی از پژوهشگرانیست که تاملاتش در مورد تروریسم ایدئولوژیک با تمرکز به مورد احمد کسروی، مورد استفاده ما قرار گرفت. در اپیزود قبل که به معرفی اندیشههای انتقادآمیز احمد کسروی نسبت به تشیع پرداختیم، مختصری هم از کتاب قتل کسروی به قلم ناصر پاکدامن نقل قول کردیم. شنوندگان وفادار به دیگرینامه بهخاطر میآورند که پاکدامن برای توصیف شرایط پس از شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی که رضاشاه تبعید شد، از تعبیر رضاخانزدایی استفاده میکند. او در این ارتباط مینویسد:
«رضاخانزدایی از فردای شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی آغاز میشود و یکی از محورهای اصلی آن جلب رضایت و تحبیب قلوب روحانیان است. پیش از این یادآور شدیم که محمدعلی فروغی که در شهریور ۱۳۲۰ خورشیدی به نخستوزیری انتخاب شد، در همان آغاز کار گفته بود: «باید به مسئله دین هم اهمیت داد. در بیست سال گذشته یکی هم دین از میان رفت.» در همان ایام نیز مجلس دوره دوازدهم که لایحه قانونی جدید اوقاف را در دست بحث و تصویب داشت، آن را از دستور کار خود بیرون برد تا به مصالح روحانیان لطمهای وارد نیاید. این سیاست تحبیب در حکومتهای بعدی تشدید و تقویت میگردد. در این زمینه مقایسه نحوه رفتار علی سهیلی که دو بار، با فاصله یک سال، به نخستوزیری برگزیده شد، میتواند بسیار گویا و پرمعنا باشد. در دوران حکومت نخست او (که از ۱۸ اسفند ۱۳۲۰ خورشیدی و به دنبال کنارهگیری محمدعلی فروغی آغاز شد) شهربانی کل کشور، در ۱۹ اسفند ۱۳۲۰ خورشیدی اعلامیهای میدهد [مبنی بر اینکه] «اخیرا بعضی از زنان بر اثر بعضی القائات سوء با چادرسیاه یا چادرنماز بیرون آمده و حتی در بعضی مجالس حضور یافتهاند و معلوم میشود در این کار، تحریکاتی میشود و تعمد دارند» سپس اضافه میکند که: «چون این روحیه در انظار خودی و بیگانه، بسیار مستهجن و دور از آداب و رسوم به شمار میرود، در صورتی که به این روش ادامه داده شود، از طرف اداره کل شهربانی جدا ممانعت بعمل خواهد آمد.»
گفتنیست که این بیانیه شهربانی به دوران اول دولت علی سهیلی بازمیگردد که در راستای تداوم سیاست آوانگارد کشف حجاب میکوشد. مطابق با دیدگاه هیئتحاکمه در آن زمان، چادرسیاه و اصولا حجاب سرچشمهای در قرآن و احکام مستقیم اسلامی نداشت و شیوهای برای آخوندها بود تا با آن اقتدار اجتماعی خود را به رخ مقامات و مردم مترقی بکشند. بههمینعلت بود که دولت اول سهیلی، همچنان در تداوم آن سیاستها، نسبت به گسترش چادرسیاه در جامعه ابراز نگرانی میکرد. اما این روند سست شد و در برابر فشارهای جبهه سیاسی مقابل، مقامات دولتی، به مرور عقبنشینی میکردند. یکی از نمونههای این عقبنشینی در دولت دوم سهیلی رخ داد که کوتاهمدتی پس از دولت اول، و در ۱۳۲۲ خورشیدی تشکیل شده بود. سهیلی این زمان با نصب محسن صدر به وزارت دادگستری، در برابر روحانیت شیعه، نرمش نشان میدهد. محسن صدر بیاعتقاد به برنامههای مترقی عصر رضاشاه، و متمایل به سیاستهای مورد قبول روحانیت بود. پاکدامن ادامه میدهد:
«محسن صدر در ۱۲ مرداد ۱۳۲۲ خورشیدی به وزارت دادگستری گمارده میشود. اوست که به گفته کسروی «دستگاه انگیزسیون» [یعنی تفتیش عقاید] در دادگستری برپا میکند و پرونده وکالت کسروی را باطل میکند. و باز هم در زمان اوست که سیزده کتاب از کتابهای کسروی و از جمله شیعیگری را توقیف میکنند.»
در اپیزود قبل، از واکنش تند روحالله خمینی، که در آن زمان طلبه جوانی بود در قالب دو نوشته یاد کردیم؛ یکی بخوانید و به کار ببندید و دیگری رساله کشفالاسرار که در آن آشکارا فرمان قتل و کشتن دگراندیشان را میدهد و صراحتا احمد کسروی را آماج حملات خود میکند. خمینی در این رساله که شیعیگری احمد کسروی را «آن کتاب ننگین» میخواند و مولف آن را «تهیمغز مدعی پیغمبری» نام میدهد، مینویسد:
«همکیشان دیندار ما، برادران پاک ما، دوستان پارسیزبان ما، جوانان غیرتمند ما، هموطنان آبرومند ما، این اوراق ننگین، این مظاهر جنایت، این شالودههای نفاق، این چرثومههای فساد، این دعوتهای به زرتشتیگری، این برگرداندن به مجوسیت، این ناسزاهای به مقدسات مذهبی را بخوانید و درصدد چارهجویی برآیید. با یک جوشش ملی، با یک جنبش دینی، با یک غیرت ناموسی، با یک عصبیت وطنی، با یک اراده قوی، با یک مشت آهنی، باید تخم این ناپاکان بیآبرو را از زمین براندازید. اینها یادگارهای باستانی شما را به باد فنا میدهند. اینها ودیعههای خدایی را دستخوش هویوهوس خود میکنند. اینها کتابهای دینی شما را که با خونهای پاک شهدای فضیلت به دست شما رسیده، آتش میزنند. اینها عید آتش زدن کتاب دارند. کدام کتابها؟ همانها که از فداکاری حسینبن علی و رنجهای فراوان پیغمبر و پیغمبرزادهها به دست شما افتاده… هان آبرومندانه از جای برخیزید تا ددان بر شما چیره نشوند.»
آنچه بهویژه موجب عصبانیت خمینی جوان و مابقی متعصبین شیعه شده بود، رساله شیعیگری احمد کسروی بود که بخشهایی از آن را در اپیزود قبل شنیدید. مطالب کتاب شیعیگری با روایت چگونگی شکلگیری جریان شیعه آغاز میشود و اینکه چطور امام یازدهم که اساسا فرزندی نداشت، پدر یک امام غایب معرفی میگردد. در اپیزود قبل و همینطور اپیزود نوزدهم، یادآوری کردیم که دیگر منتقدان شیعه از جمله ابوالفضل برقعی هم که هفدهسال بعد از کسروی متولد شده بود، به همین عقیده گرایید و حتی رسالهای جدا تدوین کرد تا نشان دهد، مهدی غایب، وجود خارجی نداشته و ساخته و پرداخته مدعیانی تندرو بوده است. اما در آن مقطع زمانی، هیچ نویسندهای شجاعت بیان و صراحت لهجه احمد کسروی را نداشت. کسروی در نوشته خود موسوم به دادگاه، شرایط سیاسی پس از فقدان رضاشاه را به این شکل توصیف میکند:
«آنان که رخت دیگر گردانیده بودند، دوباره به عبا و عمامه بازگشتند. آنان که به گوشهای خزیده بودند بیرون آمدند. بار دیگر با قانونها و دانشها و همه نیکیها نبرد آغاز کردند. بار دیگر، آخوندبچهها و سیدبچهها که چغاله گدایی و مفتخوری هستند در بیابانها پدیدار شدند… چیز دیگری که دیده شد آن بود که با انگیزش همان «کمپانی خیانت»، بلکه با سرمایه آن، برای ملایان روزنامه بنیاد نهاده شد… باز دیده شد دولت دراداره رادیو دستگاهی به نام «تبلیغات دینی» برپا گردانیده، به کسانی از مردان تیرهمغز ماهانه داد که بنشینند و گفتارهای سراپا یاوه و بدخواهی نویسند.»
این روند عقبنشینی از قانون عرفی، به نفع قانون دینی، هرچه از زمان حضور رضاشاه دورتر میشدیم، شدیدتر میشد. بهعنواننمونه، حزب زنان ایران که دستاوردهای عصر رضاشاهی را در مخاطره نابودی میدید، با دعوت از معاون وزارت فرهنگ، دکتر محمود افشار، از او میخواهد که در مورد اهمیت نقش زن در ادبیات و اجتماع سخنرانی کند. محمود افشار به دعوت آنها پاسخ میگوید اما بلافاصله بعد سخنرانی، استعفاء میدهد. حزب زنان ایران که متوجه روندهای واپسگرایانه پشتپرده بود، با نگارش نامهای خطاب به محسن صدر، که این بار از وزارت دادگستری، ارتقاء رتبه پیدا کرده و به نخستوزیری رسیده بود، اعلان نگرانی میکند. اما هیچ پاسخی نمیگیرد. محسن صدر، سوابقی در همکاری با محمدعلی شاه، در جریان استبداد صغیر داشت و گفته میشد که در باغشاه، یعنی جایی که مشروطهخواهان دلیری مانند صوراسرافیل را گردن زدند، نقش قاضی را ایفا کرده و از مشروطهخواهان، استنطاق میکرد. او بهخاطر تبرئه نخستوزیری که متهم به فساد مالی بود، مورد غضب رضاشاه هم واقع شده بود و مدتی کناره گرفته بود. اما پس از تبعید رضاشاه، به میدان بازگشته و به سرعت از وزارت دادگستری به نخستوزیری رسیده بود. کسروی در نوشتهای به نام سرنوشت ایران چه خواهد بود، به او تاخته، و او را «یک آخوند حسابی که به خرافات عامیانه پابند است» نامیده بود. سال برآمدن محسن صدر به نخستوزیری، درست همانسالیست که احمد کسروی، برای بار اول، مورد سوءقصد قرار میگیرد. یعنی تابستان ۱۳۲4 خورشیدی در مردادماه همین سال، یعنی حدود ششماه پیش از قتل فجیع کسروی، وقتی رییس ستاد ارتش، حسن ارفع، بخشنامهای صادر میکند که بانوان در خدمت ارتش نیز باید با لباس نظامی ملبس باشند و تحت مقررات نظام واقع شوند، محسن صدر در مقام نخستوزیر، بخشنامهی او را باطل میکند. اما در آبان ۱۳۲۴ خورشیدی صدر با استعفاء از نخستوزیری، کناره میگیرد.
احمد کسروی که در تابستان همین سال، توسط نواب صفوی در خیابان مورد حمله قرار گرفته و به شدت آسیب دیده بود، در گفتوگو با مقامات به فقدان امنیت و تهدیدها علیه خود اشاره میکند. بنابر اعلامیهای که انجمنی به نام «جمعیت مبارزه با بیدینی» انتشار داده بود، اتهامات کسروی چنین بود:
- اینکه دین اسلام با عصر حاضر سازگار نیست و به جان آن پاکدینی معرفی میشود؛
- ادعای پیغمبری پاکدینی از طرف کسروی؛
- اینکه قرآن کلام خدا نیست؛
- اینکه پیغمبر خاتمالانبیا نبوده است؛
- اینکه قرآن با علوم روز سازگار نیست؛
- اینکه قرآن باید نابود شود؛
- نسبت سرسام دادن به پیغمبر اسلام؛
- جسارت به امام جعفر صادق؛
- تصریح به اینکه دین اسلام مایه گمراهی و نادانیست؛
- صدور دستور و احکامی مخالف با اسلام و قرآن؛
پاییز و زمستان ۱۳۲۴ خورشیدی سپری میشد و کشور که از چهارسال پیش، از شمال و جنوب، مورد تهاجم نیروهای متفقین قرار گرفته بود، به موضوعی برای رقابت ابرقدرتهای جدید مبدل شده بود. مسائلی مانند حضور ارتش سرخ شوروی در آذربایجان و تمایلات خودمختاری یا تجزیهطلبانه در آن بخش از کشور، آشفتگیها را بیشتر هم میکرد. طراحان حذف فیزیکی احمد کسروی، که در سوءقصدهای قبلی خود ناکام مانده بودند، این بار نمیخواستند که شکست بخورند. بنابراین، برنامهریزی دقیقی کردند تا بتوانند از اتاق کوچکی که مابین راهروی دادگستری و اتاق بازپرسی بود، عبور کنند. مانع آنها بخصوص یک سرباز ایستاده در راهرو بود، و سپس، محمدتقی حدادپور، منشی و یار وفادار احمد کسروی که آن روز دفتر کار خود را رها کرده و برای تامین امنیت کسروی آمده، و در اتاق کوچک، با اسلحهای کمین کرده بود. خود کسروی هم با هماهنگی مقامات، اسلحهای همراه داشت. فاجعه قتل این اندیشمند دگراندیش ایرانی، به نقل از یکی از یارانش که شاهد زنده واقعه بوده، چنین روایت شده است:
«برادران امامی با چند نفر از همدستان و توطئهکنندگان که در لباسهای پاسبان، نظامی و متفرقه در راهرو و جلوی در ورودی بازپرسی، در میان جمعیت در رفتوآمد بودهاند، وقتی که از استقرار کسروی جلوی میز بازپرس مطمئن میشوند، در یک یورش ناگهانی و حسابشده، یزدانیان را که دارای جثه کوچکی بود، به کناری پرتاب میکنند و یک نفر او را نگه میدارد. حسین امامی، در یک دست اسلحه و در دست دیگر، کاردی بزرگ، میخواهد از اتاقک کوچک عبور کند و وارد اتاق بازپرسی شود. حدادپور که سر راه او نشسته، به عجله بلند میشود که راه او را سد کند. حسین امامی در این وقت، در بین اتاقک و اتاق بازپرسی را بازکرده، حدادپور کمر او را از پشت میگیرد. در حال این کشمکش، برادر بزرگتر، سید علیمحمد امامی، که با طرح پیشبینیشده، به دنبال برادر کوچکتر وارد اتاقک میشود، با کاردی بلند از پشت سر، چنان ضربهای به پشت حدادپور وارد میکند که به تشخیص پزشکی قانونی، چهار دنده حدادپور از بند جدا میشود و نوک کارد هم قلب حدادپور را میشکافد. دو ضربه دیگر، از پهلو و گردن به حدادپور وارد میشود و گلولهای نیز از شانه او، وارد بدن او میشود که معلوم نیست از طرف برادران امامی شلیک شده و یا از طرف شخص سومی، گویا به اسم مستعار الماسیان که از پشت سر برادر بزرگتر، وارد اتاق شده بود. حدادپور را [این طوری] از پای درآوردند. حسین [امامی] که پایش از چنگ حدادپور خلاص شده بود، تیری از پشت به کسروی شلیک میکند. کسروی بلند میشود و از طرف راست میز بازپرس میرود تا خود را در پناه میز قرار دهد که در حالی که پشت صندلی واژگون شده بازپرس گیر کرده بود، و دست راستش همچنان از جیب بغلی که اسلحه در آن بود، بیرون نیامده بود، در اثر تیرهای پیدرپی امامی و شاید آن دو نفر دیگر، از پای درمیآید. و آنگاه هر سه نفر، خود را با کارد به اندام نحیف و تیرخورده او میرسانند و کاری میکنند که سلاخهای قصابخانه با گوسفند نمیکنند.»
«از اوضاع اینجا خواسته باشید هیچچیز قابل توجهی نیست و همان جریان سابق ادامه دارد. فقط چند روز پیش، اتفاق عجیبی افتاد که شاید در روزنامههای تهران خوانده باشید و آن هم کشتن کسروی در قلب وزارت دادگستری بود که به طرز عجیبی صورت گرفت و پیداست که گروه زیادی در این کار دست به یکی بودهاند. (شهرت داشت که انجمن مسلمین پنجاههزار تومان برای این کار تخصیص داده بوده) به طور خلاصه از این قرار است که کسروی با معاون خود، حدادپور، در مقابل مستنطق، مشغول دفاع از خود بوده که دو نفر نظامی وارد میشوند و گلولهای به گردن او میزنند. گویا معاون کسروی، برای دفاع، دو تیر یکی را به دست و یکی را به پای هر یک از قاتلین میزند. (جریان درست معلوم نیست چون در روزنامهها آنچه راجع به قاتلها نوشتهاند که آزادانه خارج میشوند و فریاد اللهاکبر میکشند و درشکه میگیرند و به مریضخانه میروند بسیار گنگ و مشکوک به نظر میرسد.) چیزی که حقیقت دارد مستنطق ظاهرا غش میکند و قاتلین بعد از آنکه کسروی و معاونش را با گلوله میکشند گویا فرصت زیادی داشتهاند و با کمال فراغت بال، مقدار زیادی زخم کارد به آنها میزنند (از ترس اینکه مبادا پیغمبر دوباره زنده بشود) و بعد هم با نهایت وقاحت از جلو عده زیادی میگذرند و کراوغلی میخوانند و بعد بهطور بسیار مشکوکی گرفتار میشوند. این هم ماستمالی خواهد شد. یکی از لحاظ قضایی و دیگر بهعلتآنکه مقتول را میشناختید اشاره کردم. ولی آن هم همانقدر عجیب است که باقیاش. فقط یک ژست سمبولیکی در این جریان وجود دارد و نشان میدهد که در مملکت شاهنشاهی هیچکس از جان خودش در امان نیست. حتی در مخ بنگاه دادگستری»
آنچه شنیدید نامه مورخه جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۲۴ خورشیدی به قلم صادق هدایت خطاب به دوستش حسن شهیدنورایی بود که درست چند ماه پیش از این واقعه، به اروپا مهاجرت کرده بود. شهیدنورایی که اجدادش در دوران قاجار نظامی بودند، به جهت اینکه پدرش در حین خدمت برای دولت کشته شده بود، لقب «شهید» میگیرند، و نام خانوادگیشان شهیدنورایی میشود. او حقوق خوانده بود و پیش از مهاجرت، در دانشگاه تهران درس میداد. بههمینعلت، هدایت به او میگوید به دو علت این واقعه را گزارش میکند، یکی اینکه موضوع به امر قضا مربوط است و دوم اینکه مقتول، یعنی کسروی را میشناسد. جای تعجب اینکه هدایت، حذف فیزیکی این دگراندیش را «قابل توجه» نمیداند و پس از ذکر مطالعات ادبی خودش در هفتههای گذشته، به صورت گذرا، و فقط بهعنوان یک اتفاق عجیب این ترور را برای رفیقش نقل میکند. چنانکه شنیدید او هم به طعنه، کسروی را پیامبر میخواند و میگوید به این جهت بعد از قتل، کاردآجیناش کردهاند که لابد دوباره زنده نشود. مطالعه هشتادودو نامه هدایت به شهیدنورایی، که از نیمه دوم همین سال شروع میشود و تا انتهای دهه بیست، یعنی وقتی که خود هدایت هم به پاریس نقل مکان میکند، ادامه مییابد، نشان میدهد که هدایت بر اثر شرایطی که در این دهه به وجود آمده بود، هر چه بیشتر احساس غریبی در وطن میکند و هر چه بیشتر خود را به منزله یک دیگری که در معرض خطر است، بجا میآورد. او از قتل کسروی، خیلی سرسری نتیجه میگیرد که در مملکت شاهنشاهی، هیچکس از جان خودش در امان نیست. حوادث تکاندهنده بعدی در این سالها، بهویژه ترور دو نخستوزیر، یعنی هژیر و رزمآرا که این دومی، شوهر خواهر او بود، و همینطور ترور خود شاه، نشان میدهد که ارزیابی او درست بوده است. البته نه همه، بلکه آنهایی در معرض تیر و تفنگ و ترور بودهاند که از ناحیه بدنه سنتی جامعه، دیگری تلقی میشدند و بهویژه آن دیگریهایی که سردمدار و نماینده بخشهای پیشروی جامعه قلمداد میشدند. بررسی این مجموعه نامه نشان میدهد که اصطلاح مسلمانبازی در معنای بهرهبرداری سیاسی از احساسات اسلامی مردم، به دفعات مورد استفاده هدایت قرار گرفته است تا اوضاع را توصیف کند. این اصطلاح را در نوشتههای هدایت میتوان مترادفی برای اصطلاح جدیدتر اسلامگرایی دانست.
هدایت کمتر از یک سال بعد، یعنی در تاریخ ۱۱ آذرماه ۱۳۲۵ خورشیدی خطاب به رفیقش مینویسد که «مسلمانبازی به طور عجیبی تقویت میشود و گندستان جریان عادی خود را طی میکند» یک ماه بعد در ۲۳ دیماه ۱۳۲۵ خورشیدی مینویسد: «مصدق و چند تا آخوند و بازاری به دربار متحصن شدهاند؛ بهعنوان اینکه انتخابات آزاد نیست. من از تمام این جریانات عقم مینشیند.» یک ماه بعدش، به تاریخ ۲۴ بهمن مینویسد:
«از اوضاع اینجا خواسته باشید روزبهروز گهتر و گندتر میشود. نقشه اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. تمام موجودات پرورشافکاری و جاسوسکهنههای سابق روی کار آمدهاند. برای اتحاد اسلام بسیار سنگبهسینه زده میشود. گویا ریاست آن به عهده خالصیزاده است. حتی آقای بدیعالزمان پیشنهاد کرده که فقه حنفی و شافعی را رسما در دانشکده معقولومنقول درس بدهند.»
متاسفانه آنچه هدایت با تاسف به شهیدنورایی گزارش میکند، تحرکاتی بود که به ثمر مینشیند و مقرر میشود که از ابتدای مهرماه ۱۳۲۶ خورشیدی تعلیمات دینی در مدارس اجباری شود. تا پیش از آن، کارگزاران اولیه دانشگاه و مدرسه در ایران، هیچ جایی برای آموزش ایدئولوژیک، چه دینی چه غیر دینی تدارک نکرده بودند. اما از ۱۳۲۶ خورشیدی حتی درس فقه را در تحصیلات دوره متوسطه، وارد میکنند. هدایت در سیوسومین نامه خود مورخه ششم مهرماه ۱۳۲۶ خورشیدی در واکنش به اجباری شدن تعلیمات دینی در مدارس مینویسد:
«سطح معلومات هم الحمدلله روزبهروز پایینتر میآید. و حالا که دکتر صدیق برگشته، شورای وحشتناکی از آخوندها تشکیل داده و معتقد است در تعلیمات دینی مدارس مسامحه شده و باید هر چه زودتر جبران بشود. بهعلاوه در نظر دارد که مدارس را حرفهای بکند به این معنی که چون شاگردان با هوش ما زیاد تئوری یاد میگرفتنند بهتر است از این به بعد زیر دست مشدیحسن و مشدی حسین، نجاری و بقالی و هیزمشکنی یاد بگیرند.»
صادق هدایت متولد بهمن ۱۲۸۱ خورشیدی بود؛ یعنی در سال ۱۳۲۴ خورشیدی که کسروی را کشتند، او ۴۳ ساله بود. تحصیلات متوسطه را در دارالفنون گذرانده بود و مانند کسروی در شرایطی پرورش پیدا کرده بود که نظام آموزشی در ایران هنوز به حد کافی مدرن نشده، و کیفیت بالایی پیدا نکرده بود. او در ۱۲۹۶ خورشیدی به مدرسه سنلویی در تهران که مدرسه فرانسویها بود رفت تا به تحصیل بپردازد و مطابق با یک قرارداد دوستانه که مابین او و کشیش فرانسوی بسته شد، مقرر شد که او به کشیش، فارسی بیاموزاند و کشیش هم به او ادبیات جهانی درس دهد. هدایت در طول دوران تحصیل و مطالعات خودش به موضوعات مختلفی علاقهمند شده بود. گفته میشود در همین مدرسه فرانسوی به علوم خفیه و متافیزیک دل بست. در همین سالها گیاهخوار شد و کتاب در فواید گیاهخواری را نوشت و تأکید داشت که خوردن خوراک خونین و حتی نوشیدن مشروبات الکلی، در خشونتورزی آدمیان نقش دارد. او سال ۱۳۰۳ خورشیدی در ۲۲ سالگی از مدرسه سنلویی فارغالتحصیل شد و دو سال بعد با اولین گروه دانشآموزان اعزامی به بلژیک برای ادامه تحصیل رفت. او در رشته ریاضیات محض ثبت نام کرد و داستانهای کوتاهش را برای انتشار به مجله «ایرانشهر» که در آلمان منتشر میشد سپرد. به نظر میرسد که در اروپا عاشق یک دختر فرانسوی شد که نافرجام بود و با انداختن خود به رودخانه، دست به خودکشی زد اما نجاتش دادند. هدایت بدون اتمام تحصیلات به تهران بازگشت و کارمند بانک ملی شد و همزمان فعالیتهای ادبی خود را در حلقههای ادبی ادامه داد. در ۱۳۱۵ خورشیدی به هند رفت و از یکی از پارسیان هندوستان، زبان پهلوی یاد گرفت و کارنامه اردشیر بابکان را در مدت اقامت در هند، از پهلوی به فارسی ترجمه کرد. پارسیان هند، چنانکه در اپیزودهای پنجم و ششم شنیدید، زرتشتیانی بودند که عمدتا در دوران شاهعباس صفوی، بر اثر سختگیریهای مذهبی، به هندوستان مهاجرت کرده بودند و با فرارسیدن موج تازهای از ایرانگرایی و باستانگرایی در میان خود ایرانیان، که هدایت هم در سالهای اولیه جوانی با آن همدل و همسو بود، از هیچ کمکی به نفع ایرانیان نوجو و نوگرا دریغ نداشتند. هدایت بعدها متن گجسته ابالیش را هم از پهلوی به فارسی برگردانید. در اپیزود هفتم با نام «آن دیگری ابراهیمی» توضیح دادیم که چطور آذرفرنبغ، موبد موبدان در سدههای اولیه اسلامی، در پاسخ تبلیغات ضدزرتشتی یک زرتشتی سابق به نام دینهرمزد، کتاب ماتیکان گجستک ابالیش را نوشت. دینهرمزد که به اسلام گرویده بود و نام خود را عبداللیث گذاشته بود، علیه بهدینی و به نفع اسلام تبلیغ میکرد. هدایت همین کتاب را به فارسی قابل استفاده ترجمه کرد. از دیگر آثار مشهور او، غیر از داستانهای کوتاه متعدد و رمان بسیار مشهور بوف کور، تصحیحی از رباعیات خیام بود که با مقدمهای مفصل انتشار داده بود.
به نظر میرسد دهه بیست اوج یاس سیاسی هدایت بوده باشد که با علاقهاش به فلسفه اگزیستانسیالیستی، و برداشتی پوچگرایانه از آن، شدت گرفت و به یاسی کلی و ریشهدار از زندگی انجامید. او که هرگز ازدواج نکرده بود و مجرد مانده بود، با استقبالی که از آثار کهن بهدینان قدیم در کارنامه داشت، با مقدمهای که در تشریح دیدگاه خیامی نوشته بود و با علاقهای که به نوشیدنی الکلی بعدها پیدا کرده بود و آن را پنهان هم نمیکرد، خیلی زود پس از قتل فجیع کسروی دانست که جان او و امثال او در خطر است. اگرچه واکنشش به حذف فیزیکی کسروی، ابتدا سرد و بیتفاوت بود و حتی میتوانست آن را ریشخند کند، اما در نامهای که در ۱۸ مهرماه ۱۳۲۶ خورشیدی به شهیدنورایی مینویسد، یعنی در کمتر از دو سال از فاجعه قتل فجیع احمد کسروی، احساس ترس و تنهاییاش به روشنی پیداست. آنچه بهویژه موجب این هراس شده بود، تقدیری بود که مجله «اطلاعات هفتگی» از او کرده بود. صادق هدایت اینطور تلقی کرده بود که نه تنها ارائه اطلاعات از او در این مجله، میتواند زمینهساز ترور و قتل او هم باشد، بلکه اساسا بر این باور بود که علیه او به نفع آخوندها توطئهای در جریان است. او مینویسد:
«از هفته گذشته که مجله «اطلاعات هفتگی» از من قدردانی کرده تنفرم به موجودات اینجا هزاران بار بیشتر شده. به همهچیز و همهکس مظنونم. حتی از سایه خودم رم میکنم. راستی وقاحت و مادرقحبگی در این ملک تا کجا میرود. چه سرزمین لعنتی پست گندیدهای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد. حس میکنم که تمام زندگیام را توپ بازی در دست جندهها و مادرقحبهها بودهام. دیگر نه تنها هیچگونه حس همدردی برای این موجودات ندارم بلکه حس میکنم که با آنها کوچکترین سنخیت و جنسیت هم نمیتوانم داشته باشم. این شرححال عجیب که برایم به کلی تازگی داشت به قلم ابوالحسن احتشامی بود. این اسم را برای اولین بار خواندم اما او خودش را دوست صمیمی من معرفی کرده بود. به قدری دروغ گفته بود و بهتان زده بود و ضمنا صورت حقبهجانب به خود گرفته بود که لایق بود زمامدار آینده مملکت بشود. به طور کلی مرا موجودی دائمالخمر که از زن نفرت دارد و خطرناک است و لامذهب و گیاهخوار هم میباشد معرفی کرده بود. این مقاله با همکاری کیوانی و سرکیسیان و دخالت صبحی نوشته شده بود و روی سخنش به آخوندها بود. البته به منظور چاقوکشی و افتضاح.»
ترس و احساس تنهایی یک «دیگری»، یک «در وطن خود غریب»، طبیعتا به احساس نفرت و کینهتوزی هم میرسد. هدایت وقتی خبردار شد که عدهای از ایرانیان نامدار پاریس را به اتهام قاچاق گرفتهاند، به رفیقش مینویسد: «در این پیشامد، من کاملا بیطرفم اما هرچه ملت شیعه گندش را بیشتر بالا بیاورد، بهتر است. اقلا بگذارید ما را آن طوری که هستیم بشناسند. در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی میکند، به چه چیزش ممکن است علاقهمند باشد؟» درست در همین ایام است که فکر نوشتن توپ مرواری به ذهنش میرسد. این داستان بلند یا شاید بهتر باشد بگوییم این هجویه تندوتیز، هیچ خط قرمزی را در حمله به اسلام و مسلمین و حتی ریشخند کردن آیات قرآن، در نظر نمیگیرد. این اثری نیست که مانند کتاب شیعیگری زندهیاد احمد کسروی، پروای نکتهسنجیهای تاریخی و ملاحظات روششناختی را در انتقاد از شیعه داشته باشد. هدایت نه تنها به تعبیر خودش مسلمانبازی و خرافهگرایی ایرانیان را اینجا با بیرحمی تمام به سخره میگیرد، بلکه هیچ احترامی هم برای هیچ شاهی و حاکمی در دیروز و امروز کشور ملاحظه نمیکند. از نامههای او به شهیدنورایی میتوان حدس زد که فکر نوشتن این اثر به منزله نوعی انتقامجویی یا ابراز تنفر، اولبار در بهمنماه ۱۳۲۵ خورشیدی به ذهنش رسیده است. او خطاب به شهیدنورایی مینویسد: «اگر حوصله داشتم و رغبت میکردم که مزخرفی بنویسم آن وقت بهشان حالی میکردم و نسلشان را حسابی به گه میکشیدم.»
توپ مرواری، یک توپ قدیمی بزرگ و سنگین در میدان ارگ قدیم تهران بود. ظاهرا به مرور داستانهای خرافی در موردش ساخته میشود و مردم برای گرفتن حاجت به این توپ متوسل میشوند. توپ مرواری احتمالا به این دلیل توپ مرواری نامیده شده، که چند رشته مروارید از دهانه آن آویزان بوده است. هدایت در کتاب توپ مرواری یک داستان تخیلی در مورد گذشته این توپ میسازد تا با این شگرد، انتقام خود را بگیرد؛ انتقامی به تعبیر شهیدنورایی، از یک «دلسردی وحشتناک تاریخی» که با عزم هدایت به ترک ایران در اواخر دهه بیست، به آن دلزدگی جغرافیایی هم افزوده شده بود. هدایت در مورد انگیزه خود از نوشتن اثری که بعدها توپ مرواری نامیده شد، در اردیبهشت ۱۳۲۶ خورشیدی به شهیدنورایی میگوید:
«خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخوتف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد. ولیکن این آخرین حربه من است تا اقلا توی دلشان نگویند «فلانی خوب خر بود.»
خلق توپ مرواری در همین سال شروع میشود و این قدر از تعابیر زشت و کلمات مگو پر است که خود هدایت میگفت نمیشود برای تایپاش از کمک یک خانم تایپیست کمک گرفت و باید خودش دستبهکار شود.
به هر تقدیر، هدایت نهایتا موفق میشود برای همیشه ایران را ترک کند و به پاریس برسد. او زمانی به پاریس میرسد که یار دیرینهاش و همدم این دلخوریهای ریشهدار از کوتهنظریهای فرهنگی جامعه و واپسگرایی سیاسی نخبگانش، شهیدنورایی، در بستر بیماری لاعلاجی افتاده بود. گفته میشود که نسخه اولیه توپ مرواری را هدایت، به ابوالقاسم انجوی شیرازی داد که مدت کوتاهی به پاریس سفر کرده بود. انجوی که مدیرمسئول روزنامه «آتشبار» بود، پس از برگشت به ایران، بخشهایی از این اثر را در روزنامه خود منتشر کرد.
محمدرضا شاه پهلوی در بهمن ۱۳۲۷ خورشیدی در حالی که به مراسم سالگرد افتتاح دانشگاه تهران رفته بود، ترور شد. تروریست که با کارت نشریهای به نام «پرچم اسلام» وارد محوطه دانشگاه شده بود، اگرچه در فاصله کوتاهی از شاه قرار داشت، نتوانست جز جراحت سطحی به او وارد آورد. اما این خود اپیزودی دیگر در سریال زشت حذف فیزیکی بود که جریانهای سیاسی در ایران در مواجهه با دیگریها، در پیش گرفته بودند و متاسفانه تا سالها بعد هم ادامه پیدا کرد. سال بعد، در ۱۳۲۸ خورشیدی هژیر کشته شد که سمتهایی مانند نخستوزیری، و وزیر دربار داشت. در سال ۱۳۲۹ خورشیدی حاجعلی رزمآرا که شوهر خواهر هدایت هم بود، با گلوله فداییان اسلام، از پا درآمد. در اوضاع و احوالی که از وطن هر دم اخبار ناگوار و ناگوارتر میرسید، شهیدنورایی که تنها امید باقیمانده هدایت در غربت بود، درگذشت و هدایت، با باز کردن شیر گاز آپارتمان خود در پاریس، به تاریخ نوزدهم فروردین ۱۳۳۹ خورشیدی، در سن چهلوهشت سالگی، به زندگی تلخ خود برای همیشه پایان داد.
در اپیزود بعد از دیگرینامه، بنا داریم که با هدیهای نوروزی، داستانی از آشتی و صلح و دوستی روایت کنیم. داستانی در این باره که چگونه آیینها و جشنوارهها میتوانند به پایداری هویتها یاری رسانند. پیشاپیش از اینکه دیگرینامه را در فهرست پادکستهای دلخواه خود نگه میدارید، از شما سپاسگزاریم.