Search

English

شهروندینگی یا جنگ؟، ۲- بخش ۱ فصل ۱: معناهای شهروندینگی در برابر جنگ

این حکم را که سیاست گونه‌ای جنگ پنهانی است، می‌توان در دو معنای یکسر متضاد دریافت. در معنایی بیش‌تر مثبت، کلام سیاسی جایگزین آلام جنگی می‌شود: سیاست‌ورزی راهی برای جلوگیری از جنگ‌افروزی خواهد بود. بحث و درگیری لفظی بدون اینکه کار به کشتن هم‌دیگر بکشد: سخنِ جستارها به‌جای خشونت کشتارها. اما آیا این شیوه‌ سیاستمدارانه‌ گفت‌وگوی آراسته، در پس پیرایه‌ی آداب‌دانی، جنگی واقعی میان نیروهای هم‌ستیز را پنهان نمی‌کند؟ این بار در یک معنای بیش‌تر منفی، سیاست گونه‌ای انکار واقعیت درگیری‌های خشونت‌آمیز میان گروه‌های مخالف ارزیابی می‌باشد. حتی ممکن است در سیاست‌ورزیدن به‌جای جنگ‌افروختن، بسته به بافتار آن، سالوس یا تناقضی در کار باشد، چرا که جنگ، با کمک جدل‌هایی بی‌وقفه که زندگی همگانی را می‌گسلند و برمی‌آشوبند، به شیوه‌های پنهان انجام می‌گیرد. در جامعه‌های آزاد و باز که در آنها، دست کم در تئوری، آزادی بیان و مطبوعات فرمان می‌راند، این‌گونه است. چون چنین جدل‌هایی در جامعه‌های اسیر حکومتی خودکامه، مجهز به پلیس سیاسی با هدف سرکوب هر مخالفت یا مقاومتی، در نطفه خفه می‌شوند. اگر سیاست چیز دیگری نباشد مگر گونه‌ای جنگ نهفته، رژیم‌هایی که پیش‌تر استبدادی و اکنون دیکتاتوری می‌نامیم، آشکارسازان حقیقت «سیاست» خواهند بود. کودتاها و شورش‌هایی که در چنین رژیم‌هایی رخ می‌دهند، با عریان کردن خشونت پنهان کلام سیاسی، مهر تاییدی بر این داوری شمرده خواهند شد. از این دیدگاه، به همان اندازه سیاست شکلی از جنگ خواهد بود که جنگ شکلی از سیاست.

اندیشیدن به معناهای شهروندینگی و گوهر شهروندینه می‌تواند پرسشِ مفهوم شهروندینگی و معنی شهروندین به‌طور کلی را پیش بکشد. هدف ما اینجا طرح این پرسش‌ها نیست. بلکه پرداختن به تنها یکی از سویه‌های مسئله از زاویه‌ای مشخص است: کوشش شهروندین چه پیوندی با کاربرد جنگ دارد؟ دورنمای پرسش و پاسخ‌های این جستار را عنوانش پیش چشم می‌آورد: شهروندینگی یا جنگ؟ زیرا پرسش به گونه‌ای صورتنبدی شده که با شهروندینگی بیاغازیم و سپس رابطه‌اش را با جنگ بسنجیم. و نه برعکس که شهروندینگی را پس از جنگ با طرح پرسش: جنگ یا شهروندینگی؟ بررسی کنیم. جایگاه نخستی که به شهروندینگی داده شده است، اندیشه‌‌ درباره جنگ را در زیر اندیشه درباره شهروندینگی می‌گذارد. با این حال، بررسی شهروندینگی از زاویه بستگی‌اش با جنگ، گزینشی اتفاقی نیست. طرح این پرسش نه در آسمانِ جاوید ایده‌های جهان‌روا، که بر روی سیاره زمین انجام می‌شود. آن هم در زمانه‌ای ویژه از تاریخ طبیعت و جهان بشری که طرح آن را ناگزیر می‌سازد. واقعیت روزگار ما را به طرح پرسش معنای شهروندینگی وامی‌دارد: واقعیت سیاره‌ای ویران از جنگ‌ها و روزگار جامعه‌هایی نابسامان، دستخوش خشونت‌هایی از همه رنگ. بی‌تردید می‌توان این پرسش بی‌زمان را همواره پیش کشید که آیا جنگ دشواره‌ای است که باید با ابزارهای پولیتیک آن را چاره کرد، یا خودش چاره‌‌ی دشواری‌های سیاسی است؟ اما پرسش بسیار دقیق‌تری که موقعیت تاریخی ویژه‌ای ما را به شکلی فوری وادار به طرح آن می‌کند، این است: فرایند کنونی جهانی‌شدن نئولیبرال اقتصادها تا چه اندازه بر شمار و زور خشونت‌ها و جنگ‌ها در جهان می‌افزاید؟

برای پاسخ به این پرسش باید پیامدهای فرایند جهانی‌شدن را در پیوندی که با هم دارند، پیش چشم بیاوریم: از یک سو، گسترش و شتاب روزافزون روند ویرانی شبکه‌ هم‌تافته‌ زندگی که طبیعت نام دارد؛ از سوی دیگر، موج بی‌سابقه‌ مهاجرت‌های‌ جمعی که آشکار‌ترین نشانه بی‌ثباتی عمیق فرهنگ‌ها‌ و جامعه‌هایی هستند که به گونه‌ای بی‌رحمانه از منطق تهاجمی جهانی‌‌شدن سرمایه‌داری آسیب دیده‌اند. در این شرایط فاجعه‌بار چه باید کرد؟ در شرایطی که فرآیند تولید‌محورِ سودجویانه‌ی سرمایه‌گذاری‌های مالی با تحمیل هنجارهای جامعه‌ستیز و ضد ‌محیط‌زیستی خود، گوناگونی طبیعی و فرهنگی را ریشه‌کن می‌سازد، برای نجات کره زمین و زندگی اجتماعی چه راهکار شهروندینی می‌باید پیش گرفت؟ آیا می‌باید به جنگ جهانی‌شدن سرمایه‌داری رفت، همان‌گونه که برخی از دولت‌ها مدعی جنگ با تروریسم یا کارتل‌های مواد مخدر هستند؟ بایسته‌تر نیست، که برعکس، همسان‌سازی پولیتیک ضدِ کاپیتالیسم‌ را با گونه‌ای از جنگ، متضاد با انگاره‌ی پولیتیک ببینیم، چرا که جنگ و ناسازگاری را یکی می‌گیرد؟

برای جلوگیری از این سردرگمی می‌باید پیش از هر چیز تضاد شهروندینگی و جنگ را روشن ساخت. تز کانونی جستار حاضر این است که شهروندینگی با چالشگری سرشته است، بی‌آنکه پیکار شهروندین میان نیروهای درگیر شکلی از جنگ باشد. با وجود پیوند گذرایی که هنگامه‌ انقلابی می‌تواند میان شهروندینگی و جنگ برقرار کند، هدف تئوریک این جستار، جداسازی اساسی شهروندینگی و جنگ است. پس برای برجسته‌ساختن تفاوت بنیادی میان پولیتیک و جنگ، نخست اختلاف ریشه‌ای آن‌ها را هویدا می‌سازیم و سپس نشان می‌دهیم که جنگ (pólemos) ریشه در جدل (پُلمیک) دارد[1]. در چشم‌انداز بازبینی و بازنویسی واژگانی که در پهنه پولیتیک کاربرد دارند، جدل‌هایی که زندگی سیاسی را می‌آشوبند، ضد ‌شهروندین می‌نمایند، چون با برگزیدن رتوریک نظامی، از دیدگاه ایدئولوژیک، راه را برای جنگ می‌گشایند. پس هرگونه همسان‌گردانی پولیتیک و پُلمیک همچون شرط لازم برای پیروزی در سیاست از طریق تحمیل خود به دیگران، نادرست ارزیابی خواهد شد. با این حال، اثبات این نادرستی نیازمند شناسایی گره‌‌گاه‌هایی است که گونه‌های گوناگون کشمکش درهم می‌شوند. با شناسایی این گره‌گاه‌ها بهتر می‌توان کشمکش‌های گوناگون را جدا جدا بررسی کرد: بگومگو همچون رقابتی منصفانه با هدف همراه ساختن هم‌پیمانان، چالش همچون رویارویی بسا نا‌منصفانه با هدف پیروزی بر هماوردان؛ جنگ همچون رودررویی مسلحانه میان دشمنانی آماده‌ی کشتن هم با هدف چنگ انداختن بر یک سرزمین یا مطیع ساختن ساکنان آن. کوشش برای اثبات نادرستی مخدوش ساختن مرز میان شهروندینه و پرخاش، سویه‌ی سلبی دریافت ایجابی از شهروندینگی است. این دریافت میان دو گونه رویارویی شهروندین فرق می‌گذارد تا بتواند بهتر آن‌ها را از گونه‌ سوم، رویارویی مسلحانه، جدا سازد. اگر بخواهیم ساختار استدلال جستار پیش رو را خلاصه کنیم، باید بگوییم: سه‌گانه‌ی‌ بگومگو- چالش- جنگ، بهتر نابسندگی دو‌گانه‌ی پیکار سیاسی- پیکار مسلحانه را نشان می‌دهد و بر این پایه، لحظه‌ی لغزش شهروندینگی به پرخاشگری را مشخص می‌کند. دیباچه‌ حاضر با روشن کردن معنای عنوان «شهروندینگی یا جنگ؟» شالوده‌های این استدلال را پی می‌ریزد.

بر پایه‌ی کاربرد رایج‌شان، سیاست و جنگ دو گزینه‌ ‌‌یکسره متضاد می‌نمایند: یا گفت‌وگو برای پیشنهاد دیدگاهی به دیگران تا به یاری سخن، همگی با هم بر سر یک ایستار[2]مشترک تصمیم بگیرند، ایستاری که همه به آن گردن خواهند نهاد‌؛ یا نبرد برای قبولاندن خود به دیگران با زور اسلحه، و قبولاندن خواستی بیگانه با خواسته‌ آنان که دشمن شمرده می‌شوند. در پیکار سیاسی مرزی که دوستان را از دشمنان جدا می‌سازد، انگار همان خط مقدم جبهه در هنگام جنگ است که در دو سویش سنگر می‌بندند: دوستان سیاسی که با آنان درون یک گروه اجتماعی با آرامش به قصد همرایی حرف می‌زنیم، و دشمنان این گروه که از زدن هیچ ضربه‌ای به آنان دریغ نمی‌کنیم تا حرف خود را به کرسی بنشانیم. از این دیدگاه، دوگانگی میان شهروندینگی و پرخاش، بازآفرینی بی‌کم‌وکاست دوپارگی جنگ و صلح خواهد بود.

ترسیم چنین مرزبندی روشنی میان جنگ و شهروندینگی به‌خوبی می‌تواند انکار واقعیت به نام برداشتی آشتی‌جویانه از سیاست باشد. حتی بیش از این، چنین برداشتی می‌تواند افتادن به مغاک فریبنده‌ گونه‌ای صلح‌طلبی ساده‌لوحانه تناقض‌آمیز باشد. چون در زمانه‌‌ حکم‌فرمایی بدون رقیب رئال‌پولیتیک، Realpolitik، زندگی می‌کنیم: واقع‌گرایی سیاسی‌ قدرت‌های دولتی چنان بر زور بنیاد شده است که بدون پایبند به هیچ اصلی، هر زمان که به سودشان باشد، یا به زور اسلحه یا به زور ترفندهای قانونی خواسته‌های خود را می‌قبولانند. پس آیا اندیشیدن به شهروندینگی که پیشاپیش هر شکلی از جنگ را کنار می‌گذارد و خود را از هرگونه همسازی با جنگ و پرخاش پالوده می‌انگارد، پندار خام آرمان‌گرایانه‌ای بیش نخواهد بود؟ آیا نباید، برعکس، در جهت مخالف این آرمان‌گرایی گام برداشت و جدایی‌ناپذیر‌بودن شهروندینگی را از جنگ بازشناخت و پذیرفت؟  

۱- درهم‌آمیختگی پرخاش‌سازِ شهروندینگی و جنگ

اگر چنین باشد، حرف ربط: شهروندینگی یا جنگ، بیش از آنکه نشانگر گزینشی میان دو گزینه‌ی متضاد باشد، هم‌ارزی و چه بسا همانگی این دو را، انگار دو سویه یک چیز باشند، می‌رساند. چنین برداشتی، آنتی‌تز پرخاش‌ساز است که می‌باید آن را بازشکافت تا در ادامه بهتر بتوان آن را رد کرد.

ایستاری که این جستار می‌کوشد رد کند، بر نگرشی منطقی استوار است. همانا سیاست است که برای جنگیدن با دشمنان تصمیم می‌گیرد. پس بی‌راه نخواهد بود اگر بگوییم یک سیاست جنگ وجود دارد، به این معنی که یک قدرت حاکم می‌تواند جنگیدن را چون سیاست پیش بگیرد.

از این دیدگاه، این شکل از سیاست در عمل به دو گونه با جنگ یکی می‌شود. از یک طرف، سیاست نظامی با دشمن خارجی در میدان نبرد می‌جنگد: هدف استراتژیک تسخیر یک سرزمین یا نابودی نیروهای مسلح دشمن به یاری ابزار نظامی در راستای دستیابی به هدف سیاسی چیرگی بر مردمان سرزمین بیگانه خواهد بود. نمونه‌های آن، سیاست چین در تبت یا سیاست ترکیه در کردستان. از طرف دیگر، نیروهای نظم مستقر، پلیس سیاسی و حتی ارتش، با دشمنانِ این‌بار داخلی، در همان سرزمینی که از سوی  قدرت حاکم اداره می‌شود، می‌جنگند: هدف از نابودی هر مقاومت مسلحانه‌ای در برابر قدرت حاکم، و جلوگیری از هر مخالفتی، درهم شکستن هرگونه اعتراضی به چگونگی اداره کشور می‌باشد. خشونت سرکوبی که حکومت برای نگهداشتِ نظم مستقر به‌کار می‌گیرد معادل شکلی از جنگ است که هدف آن تضمینِ نظامِ  ضد ‌اجتماعی در دو بعد است: چیرگی سیاسی-اجتماعی و بهره‌کشی اجتماعی-اقتصادی از مردم ناچیز (دموس) از سوی الیگارشی حاکم. اما جنگ با هرگونه جنبش اعتراضی به دستگاه حاکم، حتی اگر خشونت‌پرهیز باشد، می‌تواند نتیجه معکوس داشته باشد. چون برانگیزنده‌ی شورش انقلابی می‌شود که به جنگ با قدرت حاکم برمی‌خیزد. جنگ این بار با هدف دموکراتیک سرنگونی رژیم چیرگی و بهره‌کشی انجام می‌گیرد. اما نیروی اسلحه هرگز برای پیروزی بسنده نیست: چالشی که از راه اسلحه انجام می‌گیرد می‌باید به نقد ایدئولوژیک مسلح باشد. به عبارت دیگر، سیاستِ جنگِ انقلابی پیشاپیش به ضد پروپاگاندی برای رویارویی با پروپاگاند رژیم حاکم در دفاع از شایستگاری (مشروعیت) خود نیاز دارد تا آن را به چالش بکشد. اما آیا جنگ (pólemos) اینجا پیگیری ساده‌ی سیاستی که با ابزار پروپاگاند انجام می‌شود، نیست؟

واقعیت این است که پیکار ایدئولوژیک در ذات خود جدلی است. پروپاگاند ایدئولوژیک به خوبی می‌تواند به عنوان یک سیاستِ پرورش ذهن‌ها برنامه‌ریزی شود، خواه در راستای خودباختگی برای پذیرش نظام مستقر، خواه با هدف رهایی نقادانه از این خودباختگی. با این حال، این سیاست ایدئولوژیک در عمل از جدل‌هایی که در هر دو جهت به‌کار گرفته می‌شود، جدایی‌ناپذیر است:  در یک سمت، جدل با دستگاه حاکم از سوی کسانی که برای رهایی پیکار می‌کنند، و در سمت دیگر، جدلِ پشتیبانان نظم مستقر با سازمان‌های انقلابی، رهبران حرفه‌ای و پایگاه اجتماعی‌شان. و این رویدادی است که نه تنها در هنگام جنگ‌های انقلابی یا جنگ‌های داخلی، بلکه در همه جنگ‌ها پیش می‌آید. و این‌همه نه به سیاستی وابستگی دارد که به نام آن جنگ روی می‌دهد، نه به مکانی که جنگ در آنجا پیش می‌رود (درون یا بیرون کشور) و نه به نوع نیروهای مسلح درگیر. همه جنگ‌ها و در نتیجه همه سیاست‌های جنگی با جدل‌هایی آغاز، ادامه و حتی پایان می‌یابند. به طور خلاصه از پیوستگی تنگاتنگ میان این جنگ‌ها و جدل‌هایی که آن‌ها را آماده و در سطحِ ایدئولوژیک ایده‌های رد وبدل شده  توجیه می‌کنند، می‌توان به این نتیجه رسید که پیوندی درونی و ناگسستنی جنگ و سیاست را به هم وابسته می‌سازد.

همبستگی ساختاری و نه هرازگاهیِ سیاست و جنگ وابسته به پیوند میان جنگ (pólemos) و جدل نیز هست. این همبستگی دوگانه از یک‌سو و جدایی‌ناپذیری جدل‌های سیاسی از زندگی همگانی در دوران مدرن از سوی دیگر، بیش از پیش سیاست و جدل را همانند می‌سازند. بسامد آن‌ها به اندازه‌ای است که تصور زندگی سیاسی بدون این جدل‌ها که آن را پیوسته درمی‌نوردند و بدون این سیاستمدارانی که گاه با بدجنسی برای به کرسی نشاندن دیدگاه‌شان به هم می‌تازند، دشوار می‌نماید. این بحث‌های تب‌آلود در زیر نورافکن‌های صحن رسانه‌ای بی‌گمان با گفت‌وگوهای آرامی که انگار بدون کشمکش در پشت صحنه زندگی همگانی صورت می‌گیرد، در تضاد است: در کابینه‌های بی‌هیاهوی وزارتخانه‌ها‌ و در کمیسیون‌های پارلمان‌ها‌، در مکان‌های پنهان از چشم همگان و در کاخ‌ها، رهبران سیاسی وضعیت برخورد نیروها را می‌سنجند تا بُرد ضربه‌هایی که می‌زنند و می‌خورند اندازه بگیرند. با این حال، سیاستی که پیش از تصمیم‌گیری درباره‌اش به رایزنی می‌پردازند، همیشه رقیبان را جدل‌جویانه هدف می‌گیرد، خواه موضع سیاسی از سوی مراکز قدرت صادر گردد یا در پستوهای ضد قدرت اتخاذ شود، خواه در بیرون از این مراکز، از سوی حزب‌های سیاسی یا دیگر سازمان‌های تصمیم‌گیرنده. بنابراین نیروهای سیاسی پیوسته در کار جدل با هم هستند، حتی اگر همه این ستیزها همیشه آشکار نشوند.

برای پذیرش آن، کافی است به حرف‌های بی‌جنجال یک سیاست‌مدار در پشت صحنه و به نطق‌های کلیشه‌ای او در برنامه‌ای تلویزیونی گوش کنیم. هنگام چنین برنامه‌هایی شاهد هستیم که سخنش را با فرمول‌های جدلیِ از پیش سنجیده با هدف آزردن و رنجاندن و برانگیختن می‌آراید. پس جدل‌ها را پیشاپیش پرخاش‌سازان برنامه‌ریزی می‌کنند، یعنی سیاست‌ورزان یا تفسیرگران زندگی سیاسی که به یاری جدل، بدون آزرم، از کوچک‌ترین بهانه‌‌ای، برای نقشه‌چینی‌های سیاسی سود می‌برند. جدل می‌تواند به خوبی بیانگر جوهره‌ی فعالیت سیاسی سیاستمدارانی باشد که تا فرصتی پیش بیاید، در برابر مردمِ فروکاسته به مخاطبان مجازی نمایش‌های رسانه‌ای، با یک‌دیگر به نبردهای کلامی می‌پردازند. و ویژگی حوزه سیاسی در مقایسه با میدان جنگ همین خواهد بود: نه تحمیل خود با زور اسلحه، که همان خشونت و آزار بدنی است، بلکه تحمیل دیدگاهی سیاسی به زور توانایی متقاعد‌کننده‌ی کلام جدلی که قرار است بر ذهن‌ها اثر بگذارد و بر آن‌ها چیره گردد.

از این دیدگاه جدلی، جنگ و سیاست در سرشت وطبیعت‌شان هیچ تفاوتی با هم ندارند. تنها تفاوت‌های میان آن‌ها، یکی در درجه‌ کاربرد زور میان نیروهای درگیر است و دیگری در روشی که نیروهای بسیج شده برای رسیدن به هدف‌شان به‌کار می‌گیرند. از آنجایی که خشونت تنها یکی از گونه‌های زورگویی است، پس همه چیز در سیاست به گرد چگونگی کاربرد زور می‌گردد. هنگامی که جنگ یکی از گونه‌های سیاست شناخته می‌شود، در نهایت آنچه شکل‌های گوناگون سیاست را از هم متمایز می‌سازد شدت رویارویی است. شدت رویارویی بستگی به تناسب هر یک از دو شکل کاربرد زور دارد که برای تحمیل یک دیدگاه به کار می‌رود: سخنِ اسلحه و اسلحه‌ی سخن. بر این پایه‌، از منظری که جنگ و سیاست را هم‌سرشت می‌پندارد، می‌توان یک گونه‌شناسی از شکل‌های مختلف سیاست به دست داد.

آنچه که جنگ می‌نامیم، سیاستی نظامی است که هدفش مانند رژیم‌های خودکامه یا دیکتاتوری، قبولاندن خود با زور اسلحه از راه ترکیب جنگ و پروپاگاند جنگی است. جنگ روانی می‌تواند در راستای رویارویی مسلحانه، با هدف تحکیم برتری بر سرزمینی اشغالی و بهره‌برداری اقتصادی بهتر از مردمانش به کار رود. یک سیاست اقتدارگرا در همان حال که شاید جنگی مقطعی را در بیرون دنبال کند، با مخالفان خود در درون کشور می‌جنگد و سرکوب خشونت‌آمیز آن‌ها را با پروپاگاند جنگی توجیه می‌کند: هدف پابرجایی چیرگی دولت در حوزه نفوذ آن است. سیاستی توتالیتر آمیزه‌ای است از سیاست نظامی و سیاست اقتدارگرا، برای دستیابی به برتری خارجی و سلطه‌ داخلی از راه جنگ تمام عیار بر ضد همه‌ شکل‌های مقاومت که به دخالت در همه ابعاد زندگی خصوصی و عمومی می‌انجامد. از آنجایی که وحشت‌افزایی از پاره‌های سازنده‌ نظام سلطه‌جویی تمامیت‌خواه است، سیاست تروریستی یا  وحشت‌زا بخش جدایی‌ناپذیری از استراتژی توتالیتر است. سیاست وحشت‌زا همچنین می‌تواند چکیده‌ سیاست گروهک‌های اقلیتی باشد که می‌خواهند دیدگاه خود را با ابزار خشونت نه تنها به قدرت دولتی، بلکه به کل جامعه تحمیل کنند.

سیاستی انقلابی، هرچند با وحشت‌آفرینی افراطی چنین تروریسمی نسبتی ندارد، اما به خشونت یک رژیم خودکامه یا تمامیت‌خواه، با خشونت یک خیزش توده‌ای مسلحانه یا جنگ چریکی پاسخ می‌دهد و در سطح ایدئولوژیک، در برابر پروپاگاند رسمی حکومت ضد-پروپاگاندی به همان اندازه پرخاش‌جو می‌گذارد. سیاستی جمهورسالار[3]، پس از بنیادگذاری اغلب انقلابی سپهر همگانیِ از خشونت‌ زدوده‌ای شکل می‌گیرد. آنچه این سیاست می‌جوید بسامان ساختن و تنظیم برخورد‌ میان نیروهای شهروندین است. طرح کلی آن را می‌توان چنین بیان کرد: فروکاستن این برخورد به رویارویی میان نیروهایی در قدرت و نیروهای اپوزیسیون، یعنی میان نیروهایی که عهده‌دار اداره‌ امور همگانی در قلمرویی معین برای مدتی محدود هستند، و نیروهایی که به چگونگی اداره‌ این امور اعتراض دارند. در یک رژیم جمهورسالار، قانون اساسی پایندان (ضامن) آزادی بیان است، و همه گونه جدل، درباره هر موضوع همگانی‌ای را روا می‌دارد، به شرطی که هیچ‌یک از طرف‌های درگیری به دنبال حذف فیزیکی مخالفان خود از راه خشونت‌ورزی نباشند. دست کم چنین نگرشی تفسیر جمهورسالارانه‌‌ی از این داده‌ی اجتماعی دوران مدرن است که کاربرد خشونتِ سزاوار را حق انحصاری دولت می‌داند: حکومت قانون از شهروندان در برابر زیاده‌روی‌های دستگاه کارگزاری (قوه مجریه) پشتیبانی می‌کند، نیروهای انتظامی هم می‌باید خشونت را تنها همچون آخرین دست‌آویز و در چارچوبی قانونی به‌کار بگیرند. با این همه، بحران‌های رژیم، و حتی تظاهرات ساده در واکنش به برنامه‌ریزی‌های دولت، گاه کار را به جاهایی چنان باریک می‌کشانند که صحنه‌های جنگ را به یاد می‌آورند.

چنین دریافتی از سیاست و پیوستگی‌اش با جنگ را در همه طیف‌های سیاسی می‌بینیم. به‌ویژه در صفوف گروه‌های ضد سرمایه‌داری که خود را به عنوان «آنارشیست»، «چپ رادیکال» یا «کمونیست انقلابی» می‌نامند، ستایشِ خشونتِ شورنده توانسته و هنوز هم می‌تواند به انتقاد لجام‌گسیخته‌ای از سیاست جمهورسالار بینجامد و ظاهر لیبرال این سیاست را سرپوشی بر خشونت پنهانش بداند. از این دیدگاه رژیم جمهور‌سالار که دست‌یازی به سرکوب خشونت‌بار را در زمان‌های استثناییِ بحران‌های کوتاه‌مدت رژیم برای خود محفوظ می‌دارد،  شکل‌هایی از خشونت ساختاری را، از چیرگی اجتماعی تا ستم استعماری به کار می‌برد که هدفی جز بهره‌کشی اقتصادی جمعیت‌های زیر سلطه ندارد. بنابراین، سیاستِ به ظاهر دور از خشونت، تنها سرپوشی است بر جنگ پنهانی که یک الیگارشی کاپیتالیستِ چیره بر سراسر جهان، بر ضد مردمان زیر سلطه‌اش دنبال می‌کند. پیامدِ نفرت از رژیم جمهورسالار که با نظام لیبرال یکسان پنداشته و به رویه‌ی انتخاباتی فروکاسته می‌شود، کاهش ارزشِ شهروندینگی و گفت‌وگوی همگانی به سود خشونت است، خشونتی که می‌خواهد همه شکل‌های ستمگری را نابود سازد و رهایی از هرگونه چیرگی را به ارمغان بیاورد. هنگامی که خشونت جای شهروندینگی را می‌گیرد، پرسشِ چگونگی گردهم‌آیی‌های شهروندین هم برای زمانی نامعلوم در محاق می‌افتد: حزب سیاسی که هدفش دست‌یابی به قدرت است، بدل به ارتشی منضبط و متشکل از مبارزان کارآزموده می‌شود که می‌باید آنها را همچون دسته‌های نظامی سازماندهی کرد. چشم به راه وضعیت انقلابی که در آن خشونت فیزیکیِ افسار‌گسیخته‌ای برای رهایی جهان از ستم اعمال خواهد شد، تنها کاری که می‌ماند این است که به خشونتِ کلامیِ جدل اجازه‌ی انفجار بدهیم تا بر ضد همه کسانی به‌کار رود که متهم به تمامی پلیدی‌های نظام سرمایه‌داری هستند. جرم این متهمان پایبند نبودن به گرایش سخت‌کیشانه‌ی ضد سرمایه‌داری است که این گروه یا گروهک‌ها بر پایه‌ی آن دیگران را خوار  می‌شمرند و محکوم می‌کنند. پس تا فرارسیدنِ آن لحظه‌ پیش‌بینی‌ناپذیرِ نابودی آخرزمانی نظم کنونی جهان، جدل جای شهروندینگی را می‌گیرد.

با این حال، تردیدی نگران‌کننده می‌تواند هر کسی را که از این جدل‌های بی‌وقفه به تنگ آمده فرابگیرد. چه تفاوت بنیادینی میان جدل‌های خصوصی، که گل سرسبد روزنامه‌های محافل ضد سرمایه‌داری و آنارشیستی است، و جدل‌های رسمی، که بهمنی از اظهارنظرهای سیاسی و تفسیرهای رسانه‌ای در سپهر همگانی دموکراسی‌های لیبرال به راه‌ می‌اندازد، وجود دارد؟ آیا با پرخاش‌سازانی همانند سر و کار نداریم که برایشان کنش سیاسی چیزی نیست مگر پراکندن ایده‌هایی که آتش جدل‌ها را روشن نگه می‌دارند؟ جدل‌هایی که به ظاهر سودمند می‌نمایند، اما برای بحث‌های همگانی به اندازه‌ی بی‌هودگی‌شان زیان‌بار نیستد؟ آیا این پرخاش‌سازان از هر جناحی، نخستی کسانی نیستند که خشونت و ناسزاگویی اردوگاه خودشان را با ناشایست جلوه‌دادن خشونت‌ و کین‌توزی‌های اردوگاه دیگر، توجیه می‌کنند؟

  • بن‌بست منطقی عذرتراشی پرخاش‌سازِ خشونت

حال برای رد‌کردن عذرتراشی خشونت و جدل می‌باید نشان دهیم که این راست‌نمایی به دلیل درآمیختگی نابجایی که میان شهروندینگی و پرخاش می‌آفریند، پرخاش‌سازی و  و ضد ‌شهروندین است. این آنتی‌تز پرخاش‌ساز و ضد شهروندین در خود تضادی اصولی دارد که از نبودِ شالوده‌ای که بتوان آن را شهروندینه دانست ناشی می‌شود.

تناقض آشکار است، زیرا توجیه پر آب‌و‌تاب خشونت و جنگ، به گونه‌ای جانبدارانه و یک‌سویه، تنها یا برای هواداران نظام مستقر یا برای شورندگان بر این نظام معتبر است. نتیجه این عذرتراشی پدید آوردن همتای خود در اردوگاه مقابل است که با همان شور جدلی رفتاری همسان را ترویج می‌کند: از یک‌سو، طغیان‌های خشونت‌آمیز هنگام تظاهرات خیابانی و قیام‌های مردمی که می‌توانند به زجرکشی‌، اعدام‌های سرپایی و گاه به کشتارهای دسته‌جمعی بکشند (سپتامبر ۱۷۹۲ در زندان های پاریس)؛ از سوی دیگر، خشونت پلیس و سرکوب خونین شورش‌های مردمی، که می‌توانند به قتل عام و اعدام‌های گروهی بینجامند(۲۸ مه ۱۸۷۱، ترور کموناردها در برابر «دیوار هم‌پیمانان»[4]). درست است که این دیدگاه‌ها بر سر آنچه می‌جویند با هم اختلاف دارند: هدف یک گروه رسیدن به آشتی مدنی و یکپارچگی ملی، و هدف گروه دیگر دست‌یابی به آزادی مدنی و عدالت اجتماعی است. اما این اختلاف در نهایت به سختی می‌تواند توافق هر دو دیدگاه را بر سر وسیله‌هایی بپوشاند که می‌باید برای رسیدن به قدرت به‌کار گرفت: دست‌یابی به قدرت برای برخی از راه خشونتِ خیزش انقلابی، و برای برخی دیگر از راه کودتای نظامی یا بسیج شبه نظامیان به سبک فاشیستی.

هربار که یک اردوگاه به خشونت اردوگاه دیگر با خشونت پاسخ می‌دهد، بدون آنکه اصلی شهروندین برای متمایز ساختن یکی از دیگری در دست باشد، همانند وسیله‌ها تضاد درونی جدل جانبدارانه را آشکار می‌کند. حتی اگر شمارِ ابزارهای جنگی متخاصمان نابرابر باشد، پاسخ‌ها از یک جنس هستند و با تقلید از هم انجام می‌گیرند: هنگام جنگ میان دو قدرت نظامی، بمباران‌ها در پاسخ به بمباران‌ها؛ هنگام جنگ‌های استقلال یا رهایی‌بخش، شکنجه در پاسخ به شکنجه، عملیات تخریبی و مرگبار چریک‌ها در پاسخ به خراج‌ستانی و اعدام‌ها. هنگام جنگ داخلی بین بخش‌هایی از جمعیت که از سوی جناح‌های متخاصم بسیج شده‌اند و تا پای مرگ با هم می‌جنگند، همین روند جریان دارد. با همه ناهمسانی‌هایشان، نمونه‌های تاریخی بسیاری این نکته را آشکار می‌سازند: در طول انقلاب فرانسه بارها این اتفاق پیش آمد، به‌ویژه هنگامی که وحشت‌زایی دوران ترمیدور که اعدام روبسپیر با گیوتین را به همراه داشت، واکنشی به دوران وحشت‌زایی ژاکوبن‌ها بود. در زمان جمهوری وایمار در آلمان، رویارویی مسلحانه میان شبه‌نظامیان فاشیست و  کمونیست‌ها، در یک سپهر همگانی از دیدگاه تئوریک شهروندین بود، از همین منطق پیروی می‌کرد. بر پایه‌ی منطقی که راه دیگری مگر خشونت برای پایان دادن به خشونت نمی‌یابد، خشونت و ضد خشونت پاسخ‌های همسانی به یک‌دیگر هستند. زیرا چنین می‌نماید که قطعِ چرخه‌ی دوزخی خشونت، به شکل عینی و موقت، تنها با خشونتِ رویارویی مسلحانه امکان‌پذیر می‌باشد. تا زمانی که یک طرف درگیری به زور خشونتِ طرف دیگر ناچار به تسلیم نشود، جنگ همچنان ادامه می‌یابد: همچون نمونه، تسلیم ژاپن پس از بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی. اینکه خشونت به خشونت پایان می‌دهد و نه گفت‌وگو میان متخاصمان، زمانی بیشتر راست می‌نماید که توجیه ایدئولوژیک خشونت راه بر دید روشنِ هر دو طرف درگیری می‌بندد: اسیرِ دور باطلِ مصادره‌ به مطلوبی یک جانبه، توجیه ایدئولوژیک ناتوانی خود را در برون‌رفتِ از چرخه‌ دوزخی جدل‌ها، که واکنش‌هایی به تقلید از خشونت هستند، آشکار می‌کند. چرا که توجیه خشونت برای پایان‌دادن به خشونتِ اردوگاه مقابل که مسئول آغاز و ادمه‌ خشونت جا زده می‌شود، سفسطه‌ای مکرر است که با متهم ساختن پرخاشگرانه‌ اردوی دشمن به همه‌ی پلیدی‌ها، به‌جای به گردن‌گرفتنِ سیاسی خشونت خودش، آن  را انکار می‌کند.

با این همه، همه هواداران به‌کار‌گیری خشونت در شبکه تناقض گرفتار نمی‌شوند. برای یک فاشیست هیچ تناقضی در کشتن دشمن‌ نیست، چون سرکوب مخالفان در منطق فاشیسم ریشه دارد. تناقض هنگامی است که فاشیست‌ها خشونت دشمنان‌شان را محکوم می‌کنند. برعکس، از دیدگاه ضد فاشیستی، کشتن یک فاشیست تناقض به شمار خواهد آمد. زیرا به معنای این است که یک ضد فاشیست همانند یک فاشیست رفتار می‌کند. اما این تناقض را باید سیاسی به گردن گرفت. به شرط اصلاح آن، می توان به نسخه‌ای از اندرز انقلابی سنت ژوست[5] تکیه کرد: هیچ آزادی‌ای‌ برای دشمنان آزادی نیست! می‌باید این اندرز را به گونه‌ای صورت‌بندی کرد که خشونت را اصلی شهروندین مهار کند و جلو سوء استفاده از آن را بگیرد. به این معنی که کاربرد خشونت در حق هم‌پیمانان و حتی هماوردان شهروندین ممنوع باشد تا بتوان آن را تنها برای دشمنان شهروندینهبه‌کار گرفت: هیچ آزادی مدنی و شهروندینی برای دشمنان شهروندینه نیست!

برای به‌پایان‌رساندن این توجیه دقیق خشونت می‌باید مفهومی از دشمن را جایگزین تصویری از او کرد. زیرا مفهومی که دشمن شهروندینه را تعریف می‌کند مبتنی بر تصویری از دشمن نیست که به او ویژگی‌های خیالی می‌بخشد: مفهوم آلمانی فایندبیلد، (Feindbild)، روش جدلیِ بی‌اعتبار‌سازی دشمن را به کمک انگ‌های کلیشه‌ای توصیف می‌کند. در برابر اهریمن‌سازی‌های اینچنینی که کاریکاتوری از یک دشمن شاید خیالی به دست می‌دهند، اندریافت دشمنِ واقعی شهروندینه باید به یاری تعریفی مفهومی انجام بگیرد. ویژگی بارز دشمنِ شهروندینه که پیکار شهروندین را با جنگ یکی می‌کند، پیگیری هدف پرخاش‌سازی است: نابودی دشمنان و برچیدنِ بساط سپهر شهروندین. با کنارگذاشتن گزینه‌های ایدئولوژیکی که می‌کوشند حذف رقیبان سیاسیِ با دشمن همسان شده را توجیه کنند، مفهوم «دشمنِ شهروندینه» نگاهش را بر همین رفتار می‌دوزد: نابودی مخالفان. اگرچه شکل‌های گوناگون حذف مخالفان، از قتل مدعیان تاج و تخت در یک کاخ سلطنتی، تا به زندان افکندن انقلابیان و اعدام آنها از سوی یک حکومت خودکامه، می‌توانند در زیر تعریف پیشنهادی گرد بیایند، آنچه پیش از هر چیز این مفهوم در نظر دارد، شیوه‌های فاشیستی در دوران جدید هستند، شیوه‌هایی که طیف نوری‌اش‌ تنها در رنگ سیاه پیراهنِ شبه‌نظامیان ایتالیایی خلاصه نمی‌شود (فاشیسم سرخ استالینیست‌ها، فاشیسم اسلامی اخوان المسلمین و جهادیسم). با این حال، نمونه‌های تاریخی محدودیت‌هایی دارند که مفهوم کلی‌تر «دشمن شهروندینه» به ما اجازه فراتر رفتن از آن‌ها را می‌دهد. زیرا مفهوم تاریخی فاشیسم به ما اجازه نمی‌دهد که واقعیت بی‌اندازه تناقض‌آمیز پیکار تا پای مرگ را در اردوگاهی که مدعی رهایی انقلابی است دریابیم: یکی از نمونه‌های معروف برای این تصویر که انقلاب فرزندان خود را می‌بلعد، جنگ داخلی اسپانیاست که در آن کمونیست‌ها و آنارشیست‌ها هم‌دیگر را می‌کشتند. مبارزان انقلابی، برای ایستادگی در برابر یک حمله، سپهر شهروندین را که می‌باید گشود، می‌بندند. با توجه به هدف رهایی از ستم خشونت‌آمیز، این کردارهای پادشهروندین در کلافی از تناقض میان سخن و عمل چنان فرو می‌روند که کوشندگان در راه رهایی را به دشمنان شهروندینه بدل می‌سازد، با این پیامد ناگزیر که حذف خود آن‌ها را هم در آینده توجیه خواهد کرد. چرخه‌ی دوزخی خشونتِ پاد‌شهروندین هنگامی به راه می‌افتد که هم‌پیمانان سیاسی به یک‌دیگر دشمنانه بنگرند و با یک‌دیگر هم‌چون دشمنی که باید از میان برد رفتار کنند.

چنین نگرش و رفتاری اگر درباره هم‌پیمانان انجام بگیرد، بی‌شک به‌همان اندازه درباره هماوردان سیاسی هم انجام خواهد گرفت. بنابراین، می‌توان به تناقضی گردن نهاد که در عین محکوم‌کردن کاربرد خشونت در سپهر همگانی، دشمن شهروندینه را سزاوار سرکوب می‌داند، اما توجیه حذف مخالفان سیاسی، از منظر شهروندین، بدون تناقض ناممکن است. به این دلیل که هماوردان سیاسی دشمن نیستند. در واقع، کمتر از آن که دشمن پولیتیک وجود داشته باشد، خشونت پولیتیک وجود دارد. چنین ترکیب‌هایی ناسازه‌گویی[6] هستند  و بر این پندار خطا استوار شده‌اند که سیاست و جنگ، پولیتک و پُلموس را یکی می‌انگارد. می‌باید با دقت دشمنان شهروندینه را از هماوردان شهروندین سوا کرد. پذیرش تضادی که جنگ با دشمنان شهروندینه را روا می‌داند اما جنگ را از سپهر شهروندین می‌راند، در حقیقت  بازشناسی تفاوت بنیادین میان کردار شهروندانه و راه‌بُرد پرخاش‌ساز است. پویایی شهروندین از زور تنها همچون یک ابزار موقتی و گذرا استفاده می‌کند، بی‌آنکه در اصل از آن سوء استفاده کند. در حالی که استراتژی پرخاش‌ساز در اصل از خشونت به مثابه یک ابزار کارساز و انحصاری برای به کرسی نشاندن رای خودش استفاده می‌کند. از این دیدگاه، نگران‌کننده و حتی هول‌انگیز است هنگامی که می‌بینیم ایستارهایی با بیش‌ترین درجه اختلاف میان‌شان، در برداشتی ستیزنده از سیاست با هم هم‌داستان هستند، برداشتی که خشونت را سرلوحه‌ کار قرار می‌دهد و بی‌هیچ آزرمی از اندرزی که در همه دوران‌ها زبان‌زد ناباوران به هر اصل اخلاقی است، سرمشق می‌گیرد: هدف وسیله را توجیه می کند. این همگرایی به سوی پرخاش‌سازی، به رغم واگرایی ایدئولوژیک، از نشانه‌های تضادی است که ایستارهای پادشهروندین را از درون می‌خورد.

یکی از این همسان‌انگاری‌های ناروا که سکه‌ رایج شده است، یکی گرفتن تروریسم و رادیکالیسم است. از تندروی به تروریسم رسیدن تشخیص حقوقی و پلیسی جهادگرایی است که نخست در آمریکا باب شد و سپس به اروپا رسید و از سوی محافل ضد تروریسم پذیرفته شد. پیامد جانبی چنین تشخیصی، محکوم‌کردن هرگونه آنالیز یا ایستاری است که رادیکال بنماید. طرفداران نظم مستقر این همسان‌انگاری را دستاویز می‌سازنند تا هرگونه انتقاد تندی از نظام سرمایه‌داری و تولید‌محور را تروریستی بنامند. مفهوم تروریسم امکان ستیز با هر شکلی از تندروی، حتی ستیز با مخالفت سیاسی را فراهم می‌کند. همان چیزی که در حال حاضر، برای مثال، در ترکیه‌ اردوغان جریان دارد. جدل‌‌ بر ضد گروه‌هایی که تحلیلی رادیکال از سیستم موجود به دست می‌دهند، و آن‌ها را به تروریسم فکری متهم کردن کارکرد یکسانی دارد: هدف این همسان‌انگاری‌ها ناروای ایدئولوژیک، جلوگیری از گفت‌وگو در سپهر همگانی است. ابزار رسانه‌ای مجادله، مانعی سیستمی برای بگومگوها و پیکارهای شهروندین است.

پس شایسته است که در برابر عذرتراشی‌های پرخاش‌ساز خشونت، از کنش شهروندینگی دفاع کنیم که حد فاصل هم‌چشمی و هم‌ستیزی است. شهروندینگی هنری است که گفتو‌گو میان هم‌پیمانان و پیکار با هماوردان را هم‌زمان به‌کار می‌گیرد، بی‌آنکه هرگز این دو شکل کنش شهروندین را به جنگ با دشمنان بدل کند. زیرا شهروندینگی چالش‌گر، جنگ نیست، بلکه متضاد آن است. حتی در بعد چالش‌گرانه‌اش، یعنی هم‌ستیزی میان گرایش‌های مخالف، شهروندینگی تنها مقابل جنگ نیست که می‌ایستد، بلکه از پرخاش‌گری‌هایی هم می‌پرهیزد که با سنگربندی‌های گذرناپذیر ایدئولوژیک میان گروه‌ها و افراد، راه را برای جنگ (که معنای نخستین «پرخاش» است) هموار می‌کنند. کوشش برای رد‌کردنِ دریافتِ پرخاش‌ساز از سیاست که برابر است با کوشش برای شکستن شالوده‌هایی که درهم‌آمیختگی پرخاش‌سازِ شهروندینگی و جنگ بر آن‌ها استوار شده است، نیازمند فاصله‌گرفتن انتقادی از جدل است. به یاری این فاصله‌گیری انتقادی درمی‌یابیم که کارکرد نهایی جدل زمینه‌چینی ایدئولوژیک برای برپایی جنگ است: خشونت‌های کلامی در واقع جا را برای خشونت‌های فیزیکی یا نمادین آماده می‌سازند. هنگامی که پرخاش‌سازانه خشونت‌های کلامی رقیبان را محکوم می‌کنیم، اما شیوه‌ی آسیب رساندن به دیگران را از راه پیچاندن معنای کلمات با هدف نسبت ناروا دادن به گفته‌ها و مقاصدشان می‌پذیریم، نفس جدل را زیر سوال نمی‌بریم. و این تناقضی است که در کشمکش‌های ایدئولوژیک پدید می‌آید. بیشتر مجادله‌ها در واقع گونه‌ای خشونت هستند که در حق واژه‌ها به‌کار می‌بریم، چون پدیده‌هایی را که هیچ سنخیتی با هم ندارند، معادل هم می‌گیریم، همچون نمونه: هم‌ارز وانمود کردن اعتصاب و گروگان‌گیری. ایدئولوژی حاکم برپایه‌ی چنین هم‌سان انگاری‌های ناروا میان پدیدهای ناهمگون بنا شده است که ایدئولوگ‌های همه گرایش‌ها به آن دامن می‌زنند.

در این شرایط، گفتار شهروندین بیش از هر زمان دیگری ناشنودنی شده است. مناظره‌های سیاسی کارزار گستاخانه میان جدل‌جویان بر صحنه‌ای است که در آن هیچ ضربه‌ی جنجال‌برانگیز رسانه‌ای نامجاز نیست. اما این صحنه عمومی که در آن گلادیاتورها نبردی ایدئولوژیک را زیر نورافکن‌ها پیش می‌برند‌، بیشتر به غاری تاریک می‌ماند. دیالکتیک بی‌سابقه‌‌ی روشنگری رسانه‌ای با تولید جلوه‌های نورانی خیره‌کننده، که بر تمامی انتقادهای روشن‌بینانه از سیستم مستقر سایه می‌افکنند، تاریک‌اندیشی را گسترش می‌دهد. تابش کورکننده‌ تبلیغاتی که برای مناظره‌های سیاسی انجام می‌گیرد، آن‌ها را در کانون توجه همگان می‌گذارد. اما همه چیز در غار رسانه‌ای این جدل‌های پایان‌ناپذیر به شکلی ترسناک تیره و تاریک‌اندیش جلوه می‌کند. پیامد تمرکز بیش از حد نورافکن‌های خبرهای سیاسی روز بر این‌ رخدادنماها، تبدیل ترقه‌بازی‌های خُرد به آتش‌سوزی‌های ویرانگر است که در خرمن افکارعمومی می‌افتند. همز‌مان با درگرفتن این آتش‌سوزی‌های ساختگی و برای تعدیل آن‌ها، دستگاه رسانه‌ای باز برای خاموش کردن آنها به راه می‌افتد. بسیار دور از آرزوی سده‌ی کانت برای پخش روشنگری در جهان، کار این دستگاه خاموش کردن و به تاریکی راندن روشنگری است که با جرقه‌های گذرایش می‌خواهد بر سپهر همگانی پرتو بیفشاند. این جدل‌های سرسام‌آور که بیهودگی محتوایی‌شان با سرعت به سطح رشک‌ورزی‌ شخصی فرو‌می‌غلتد، سد دیدن مسئله‌های راستین می‌شوند: نابودی فراگیر طبیعت، جنگ‌ها، هم‌ستیزی در بطن جامعه‌‌ای بخش شده به گروه‌های اجتماعی با منافع متضاد، دسیسه‌های سودآور برای گروه‌های بزرگ صنعتی و مالی، جرائم سازمان‌یافته و غیره. سخن شهروندین باید بر روی این مسئله‌های اساسی، بدون جدل کردن بر سر شخصیت‌هایی که در زمینه مشکلات جدی مانند بحران اکولوژیک موضع می‌گیرند، تمرکز کند.

با این حال، کل جامعه ارتباطات جمعی می‌کوشد تا نگذارد چنین سخنی در سپهر همگانی بیان شود و اگر شد نمی‌گذارد به گوش برسد. حرف تنها بر سر فوران جدل در برنامه‌های ایستگاه‌های خبررسانی یا بر سر رتوریک جنگی در مناظره های عمومی نیست. بر تار ِ جهان‌گستر (وب)، به رغم ادعای گردش رهای سخن، با تولید بی‌وقفه‌ی اخبار جعلی (fake news) و دشنام‌گویی‌هایی از همه رنگ سر‌و‌کار داریم. در جهانِ زیادی رسانه‌ای امروز، همه چیز انگار دست به دست هم داده‌اند تا سخن را بی‌ارزش سازند. معنای چیزها به سود بازی‌های کلامی و شیرین‌کاری‌های زبانی‌ قربانی می‌شود که مجادله‌گران از کاربرد آنها در همنشینی‌هایشان به خود می‌نازند. پرحرفی‌های این همنشینی‌ها که شکل تازه‌‌ی محفل‌های پیشین طبقات ممتاز هستند، از راه برنامه‌های تلویزیونی در جهان پراکنده می‌شوند. هم‌دهنان آراسته‌ی این محفل‌ها سخنوری‌هایشان را به بهای معنای واژه‌ها می‌پردازند. چون اغراق‌گویی‌ها و زیاده‌روی‌های زبانی واژه‌ها را از معنا تهی می‌کنند. هدفی که با کاربرد افراطی واژگانِ به دشنام بدل شده‌ای همچون “فاشیست”، “یهودی‌ستیز”، “نژادپرست” و “سکسیست” دنبال می‌شود بستن دهان هماوردان و حتی هم‌پیمانان است. و اینگونه نژاده‌ترین پیکارها هم به بیراهه کشیده می‌شوند.

این استفاده‌ی ابزاری از جدل در زبانِ مدعی رعایت نزاکت سیاسی، سویه‌ی دیگرِ کاهشِ ارزش گفتار در چارچوب بازار رسانه‌ای است. بازاری که در آن پاسخ‌های سیاسی و نیش‌های جدلی به همان شیوه و با روشی به همان اندازه تکراری که برای شعارهای تبلیغاتی انجام می‌گیرد، پخش می‌شوند. مکررگویی یاوه‌ترین حرف‌ها امکان به پس‌زمینه راندن سخنان اصیلی را فراهم می‌آورد که می‌کوشند دشواره‌های  واقعی را طرح و تعریف کنند. ناچیزی سخن همگانی پیامد ستوه‌آورِ بی‌ارزشی گفتارهای رسانه‌ای در فضای مجازی جامعه‌های ارتباط جمعی است که تبلیغ‌های بی‌معنا به همان اندازه بر آنها چیرگی یافته که جدل‌های بی‌آزرم ویران‌شان ساخته است. انگار ویرانی گفتار شهروندین که پرخاش‌سازی‌هایی از همه رنگ مسئول آن هستند، بازتاب ویرانی جهان از جنگ‌های گوناگون است. آیا باید به این ارزش‌زدایی از گفتار شهروندین که خود را به گرداب‌های جدل‌های رسانه‌ای سپرده است، تن داد؟ آیا خود همین ایده‌ی سخن خشونت‌بار، سوء استفاده‌ای زبانی نیست که در همراهی با تکرار زیاده‌روی‌ها کلامی و تکثیر ناسزاها هنگام جدل‌جویی‌ها، به بی‌اعتبار ساختن سخنان و بی‌معنا‌ کردن واژگان یاری می‌رسانند؟

هنگامی که از چنین روشی پرهیز می‌کنیم در حقیقت از پذیرش راه حل آسانی که درهم‌تنیدگی ایدئولوژیک شهروندینگی و جنگ پیشنهاد می‌کند، سر باز می‌زنیم. آنچه بیشتر از خشونت کلامی شایان توجه است، دگرگونی‌های معنایی است که در این میانه رخ می‌دهند. چون بددهنی و آزارهای زبانی به معنی خشونت‌بار بودن نیست. برای محکوم کردن نظام سرمایه‌داری و نظم مستقر، اندیشه‌ی انتقادی مفهوم‌هایی را با هم همسان گرفته که باید پیش از هر چیز آنها را از هم جدا کرد، مفهوم‌هایی چون: قدرت، چیرگی و خشونت. اگر چه Gewalt آلمانی را می توان بسته به بافتار خشونت یا اقتدار ترجمه کرد، اما قدرت (Macht) و خشونت (Gewaltsamkeit) نه مترادف هم هستند و نه معادل چیرگی و سلطه (Herrschaf). پیامد چنین زنجیره‌ای از هم‌ارزی‌ها این است که تفاوت‌های آنها از چشم پنهان می‌ماند، در حالی که عقل سلیم به آسانی تفاوت‌های آنها را درمی‌یابد. خشونت را برای توصیف کردارهایی که با هم تفاوت بسیار دارند به کار می‌بریم، به طوری که با گونه‌ای تورم کاربرد واژه‌ی خشونت رو‌به‌رو هستیم. خود این تورم نتیجه‌ی رویکردی جدلی است و کارکرد آن این است که آزارهای زبانی همچون دشنام و توهین، و تندی‌های رفتاری هموچون هل دادن کسی یا دریدن پیراهنش را با خشونت‌های راستین مانند کشتن و تجاوز یک‌سان بپنداریم. تنها در یک اظهار نظر سرسری می‌توان آسیب زدن یا تخریب دارایی عمومی یا خصوصی را زیر عنوان خشونت طبقه‌بندی کرد. چیزهایی که ایدئولوگ‌ها یکی می‌گیرند، در قانون‌های وضع‌شده به روشنی از هم سوا گشته‌اند. همچنین نباید تفاوت میان پدیده‌هایی را فراموش کرد که گران‌باری‌شان می‌باید بسته به شرایط ارزیابی ‌شود: کشتار دسته‌جمعی، قتل، شکنجه، گرسنگی دادن، محرومیت از وسایل معاش، بهره‌کشی بی‌رحمانه، چیرگی وحشیانه، اخراج کارکنان، آزار جنسی و غیره.

داوری بر پایه‌ی شناخت نیازمند کاربرد مقوله‌های مناسب است. بنابراین بایسته است که پهنه‌ی خشونت‌ها را به درستی ترسیم و آنها را از آسیب‌های مادی و آزارهای کلامی متمایز کنیم. همچنین می‌باید از همگن‌سازی گونه‌های خشونت بپرهیزیم. خشونت‌هایی با سرشت جنایی (Gewalttätigkeit) را نمی‌توان به تمامی در پهنه‌ی خشونت‌هایی گنجاند که بر پایه‌ی زنجیره‌ی علت‌های اجتماعی-اقتصادی پدیدار می‌شوند. مسئله انکار خشونت وابسته به سرشت نظم مستقر نیست. خشونتی که در مقیاس سیاره‌ای به دلیل جهانی شدن کاپیتالیسم اعمال می‌شود، دلیلی جز این ندارد که جنگ‌افروزی بخش‌ جدایی‌ناپذیر این نظام کلی است. بنابراین بحثی در این نیست که خشونت و جنگ در جهان از فراورده‌های نظام سرمایه‌داری هستند. بحت بر سر الگویی است که باید برای تحلیل‌ درست آنها برگزید. دگرگونی الگو، نگرشی دیگر به پدیده‌هایی را به دنبال می‌آورد که زیر مقوله‌ی خشونت نظام‌وار گرد می‌آیند، و آنها را همچون جلوه‌هایی از روند پرخاشین تفسیر می‌کند. این فرآیند چیست و ساز‌وکار آن را کدام یک از پدیده‌هایی که سرشت جدلی دارند، آشکار می‌کنند؟ در جهان کنونی، چه جایگزینی برای چشم‌انداز فاجعه‌بار تشدید فرایند پرخاش‌سازی می‌توان جست‌وجو کرد؟

  • رهایی از جدل‌گرایی

مسئله شناخت فرایند پرخاش‌سازی است. این شناخت دشوار به دست می‌آید. به دلیل جدل‌هایی که سراسر فضای مجازی را انباشته‌اند، در‌هم‌آمیختگی‌های ایدئولوژیک چنان گسترش یافته‌اند که جلو دریافت و شناخت این فرایند را می‌گیرند. پارادوکس مسئله همین جاست. زیرا این جدل‌ها وجود روند پرخاشین را، در معنایی که در این جستار به آن داده‌ایم، تایید می‌کنند، اما این تایید را همراه انکار آن در دو پهنه‌ی ایده‌ها و واقعیت‌ها انجام می‌دهند.

در سطح ایده‌ها، با جا زدن جدل‌ها همچون یگانه شیوه‌ی بحث سیاسی، سرشتِ پرخاشی آنها انکار می‌شود تا راهبرد پرخاش‌ساز که این جدل‌ها نمود آن هستند، انکار شود. در واقع پیوندی نظام‌وار میان روند ویرانگر پرخاشین، که در جهان کنونی بیداد می‌کند، و جدل‌‌هایی که وجود این روند را انکار می‌کنند، برقرار است. چون انکارِ جدلیِ فرایند پرخاش‌سازی، راه را بر پیامدهایی واقعی این روند هموار می‌کند. بهترین مثال برای نشان دادن اثر ویرانگر جدل‌ها، انکار ایدئولوژیک گرمایش جهانی است. جدل‌هایی بدون هیچ پشتوانه‌ی علمی تنها یک هدف استراتژیک را دنبال می‌کنند: جلوگیری از هرگونه اقدام سیاسی که به زیان سرمایه‌داری تمام شود، در حالی که سبب‌ساز گرمایش مرگبار جهانی همین نظام کنونی کاپیتالیستی است. به این ترتیب جدل‌گرایی به روند پرخاشین نابودی طبیعت و فرهنگ شهروندین شتاب می‌بخشد. شناخت عنصرهایی که امکان واشکافی تشخیص این بیماری را می‌دهند، می‌تواند راهی برای برون‌شد از این بن‌بست را ترسیم کند.

تشخیص روند پرخاشین

طبیعت و جهان فرهنگ‌های انسانی را بلاهایی گوناگون به شکلی بی‌سابقه دگرگون و بخش‌هایی از آنها را ویران کرده‌اند. وضعیت کنونی کره زمین هم از منظر محیط زیستی  و هم از دیدگاه شهروندی نگران کننده است.

تعادل طبیعی پهنه‌ی زیست را گسترش افسار‌گسیخته‌ی سیستم تولید در سراسر سیاره، به‌گونه‌ای بازگشت‌ناپذیر مختل کرده است. استخراج حرارتی-صنعتی سوخت فسیلی دلیل اصلی اثر گلخانه‌ای است. دگرگونی‌های اقلیمی ناشی از آن، تخریب پوشش گیاهی و مهاجرت‌های بی‌شمار جمعیت‌های حیوانی و انسانی را در پی داشته و فروپاشی زنجیره‌های غذایی سازنده‌ی اکوسیستم‌های بومی، چه در خشکی چه در دریا، تنوع زیستی گیاهی و جانوری را کاهش داده است. این بلاها تأثیری ماندگار دارند و حتی شرایط زندگی نسل بشر و همه گونه‌های جانوری و گیاهی روی زمین را با خطر جدی رو‌به‌رو ساخته‌اند. ادغام جهانی اقتصادهای محلی و جوامع سنتی در بازار جهانی، سلطه‌ای بی‌سابقه بر طبیعت را به دنبال داشته است. طبیعت به منبعی برای بهره برداری فروکاسته شده و تنها گاهی به آن همچون یگانه زیست‌گاه انسان که باید حفظ شود، نگریسته می‌شود.

سیستم سرمایه‌داری جهانی نئولیبرال تنها گردش آزادانه‌ی سرمایه، کالا و کارگران را می‌شناسد. خودکفایی جامعه‌های بومی در موج جهانی شدن اقتصاد سرمایه‌داری غرق شده و فرهنگ زندگی اجتماعی با پیشینه‌ی هزاران‌ساله در درون نظام‌های ضداجتماعی که منطق مالی سودآوری سرمایه بر آن حاکم می‌راند، به حاشیه رانده شده است. دل‌مشغولی نظام سرمایه‌داری تولید‌محور نه نیازهای اجتماعی انسان‌هاست و نه نگهداری از طبیعت. اگر هدف اصلی سرمایه‌داری عمدتاً انباشت سرمایه به کمک بهره‌برداری از همه منابع طبیعی و فنی برای بالابردن ارزش افزوده به هر شیوه‌ای باشد، آنچه نظام سرمایه‌داری را برای رسیدن به این هدف یاری می‌رساند سیستم مصرف‌گرایی  است که بی‌وقفه نیازهای ساختگی و سیری‌ناپذیر می‌آفریند. به طور خلاصه، تولید‌محوری و مصرف‌گرایی، دست به دست هم، روند چیرگی پرخاشی  بر طبیعت و فرهنگ‌های انسانی را تشکیل می‌دهند که تنها از منطق سودجویی پیروی می‌کند. روند پرخاشین که طبیعت را ویران می‌کند، در جهان آدمی نیز همه گونه خشونت‌ را می‌پراکند، از قحطی‌ و جنگ‌ تا شکل‌های گوناگون چیرگی ستم‌گرانه.

در سراسر جهان، روند پرخاشین ادغام در بازار جهانی سرمایه‌داری شیوه‌ای از زندگی فردگرایانه را حاکم می‌کند که به دور محور مصرف و سرگرمی می‌چرخد. با این حال، این روند واکنش‌های هویت‌خواهانه و بسیج ناسیونالیستی-پوپولیستی را هم در جامعه‌هایی برمی‌انگیزد که احساس می‌کنند هویت‌شان در این فرایند همسان‌سازی به خطر افتاده یا از بین رفته است. اما همانند جنگ‌هایی که در سرزمین‌هایشان گسترش می‌یابند، هنجمن‌گرایی[7] یا ناسیونالیسم‌هایی که هم و غم‌شان ثبات هویتی است، به دلیل ویژگی‌شان، خود بخش جدایی‌ناپذیری از همین روند پرخاشین هستند: یکسان‌سازی انحصارگرا و ستیزه‌جو با گروه اجتماهی که به آن تعلق دارند به نام هویت‌خواهی. چگونه می توان با این فرآیند جهانی که خاستگاه واکنش‌های دفاعی هویت‌محور است، رویارویی کرد؟ کدام کنش شهروندین می‌تواند گسترش روند پرخاشین را به چالش بکشد؟

چنین می‌نماید که سیاست در شکل کنونی‌، از مهار بیماری‌هایی که به جهان بشری آسیب می‌زنند و در حال نابود ساختن طبیعت هستند، ناتوان باشد. با این حال، مسئولیت روند پرخاشین را نمی‌توان به پای پولیتیک نوشت، مگر اینکه شهروندینگی را با راهبردهای جدلی که از سوی قدرت‌های دولتی و نهادهای میان‌دولتی برای برقراری حکمرانی فراملی جهان دنبال می‌شود، اشتباه بگیریم. سیاست جهانی این قدرت‌ها که تصمیم‌گیری‌هایشان را همسو و هماهنگ با سود گروه‌های بزرگ سرمایه گذاری انجام می‌دهند، تنها به معنایی سست و نادرست، شهروندینه است. زیرا همانگونه که نمی‌توان شهروندینه‌ توتالیتر داشت، شهروندینه‌ی جهان‌گیر هم نداریم، بلکه با یک راهبردِ پرخاشی جهانگیر رو به رو هستیم. مسئولیت این استراتژی فراگیر را که خاستگاه روند پرخاشین است، به گردن شهروندینگی نیست، بلکه از نبود پولیتکی شایسته‌ی این نام ناشی شده است. اما چه سیاستی باید در برابر این فرایند شوم و مرگبار پیش گرفت؟ آیا می‌باید برای نابودی این فرایند، بر خشونت‌ورزی افزود، که این خطر را در خود دارد که بر نیروی آن بیفزاید؟ یا برعکس، باید سکوت کرده و خود را پنهان کنیم و فرصت‌طلبانه چشم به راه خیزشِ نابیوسانِ انقلاب جهانی بمانیم که در افق اسطوره‌ای پایان تاریخ سر خواهد زد؟ منتظر چه چیز باید باشیم؟ و چه هدفی شایسته‌ی‌ پیگیری است؟ از دیدگاه شهروندانه، در زمان کنونی، چه چشم‌اندازی می‌تواند به روی ما گشوده شود؟ راه رهایی از از روند پرخاشین و فرایند پرخاش‌ساز را، آیا می‌توان، چنان که برخی امید دارند، در بسیج پوپولیستی هویت‌های ستم‌دیده و با اتکا بر خاطره‌ی گذشته‌های رنج‌بار جست؟

بن‌بست پوپولیسم

انتقادهای زیادی به اصطلاح پوپولیسم صورت گرفته است[8]. این  اصطلاح، درست یا نادرست، مقوله‌ای جدلی است که از سوی نخبگان برای عوام‌فریبانه شمردنِ ایستارهای افراطی یا به افراط‌‌کاری متهم شده‌ی خواه راستگرا، خواه چپگرا، به‌کار می‌رود.

پوپولیسم راست افراطی در اروپا معادل بسیجِ هویت‌محورِ گونه‌ای غرب‌گرایی است که می‌تواند یهودی‌ستیز و یا مخالفِ اسلام‌پراکنی در اروپا، یا هر دو باشد. این گونه‌ی پوپولیسم میان قطب مسیحی جهان فرهنگی لاتین و قطب دهری جهان ژرمن در نوسان است. بسیج پوپولیستی هویت‌های ملی که از تبار واکنش‌های هویتی به جهانی‌شدن است و در بازی‌های انتخاباتی روز به روز وزن بیشتری می‌یابد، آشکارا در روند پرخاشین جا می‌گیرد. زیرا استراتژی پوپولیستیِ این بسیج هویت‌خواهانه شکاف انداختن در میان ملت‌های چندفرهنگی به ضربِ معیاری نژادی-دینی است تا تبعیض پرخاش‌جویانه‌ی بیشتری بر لایه‌های جمعیت مهاجر که به جمعیت به اصطلاح بومی پیوسته و با آن‌ درآمیخته‌اند، اعمال شود. ایدئولوژی ناسیونال-نژادپرستانه‌ی این پوپولیسم رتوریکِ ناسیونالیتی دفاع از هویت سرکوفته‌ی ملت اکثریت را به‌کار می‌گیرد. همتای بی‌کم‌وکاست آن، رتوریک اسلام‌گرایانه‌ی دفاع از هویتِ سرکوفته‌ی مسلمانان در سرزمین مسیحی است. جبهه‌ی ناسیونال-نژادپرست و جبهه‌ی اسلام گرا رو در روی هم می‌ایستند و با نفرت به نفرت هم پاسخ می‌دهند، اما وجود و گسترش هریک مدیون وجود و گسترش دیگری است. هدف‌ این جدل‌ها گردآوری هوادار و شبه‌نظامی برای یک جنگ هویتی در حال شکل‌گیری است. در این شرایط هم ناروا و هم نیرنگ خواهد بود اگر بپنداریم که می‌توان از دور باطلِ منطق هویت‌خواهی بدون رهایی از هویت که انگیزه‌ی آن است، بیرون آمد. این پنداری است که در راستای استعمار‌زدایی، کنشگران به نام رهایش[9] به آن گرفتارند و به هواخواهی از مسلمانان یا هر اقلیتِ به حاشیه رانده‌ای درمی‌آیند[10]. پاسخ ضد پوپولیستی نخبگان نیز در همین دام می‌افتد، هنگامی که با ترفندِ ستایش از هویت اروپایی می‌خواهند از تبِ تنش‌های هویت‌خواهانه بکاهند، در حالی که جمعیت‌های تابع معیارهای ماستریخت دلیلی نمی‌بینند که بیشتر از افسانه‌ی جهانی‌شدن کامیاب، اسطوره‌ی هم‌جوشی زایای اروپای متحد را باور کنند. درباره‌ی پاسخی که پوپولیسم چپ، هم به جهانی شدن نئولیبرال و هم به بسیج ناسیونال-پوپولیستی می‌دهد، چه می‌توان گفت؟

پوپولیسم چپ، که شانتال موف و ارنستو لاکلائو[11] در همین دهه‌ها طرح کرده‌اند، راهی شهروندین برای پیکار با روند پرخاشین جهانی‌شدن نئولیبرال پیشنهاد می‌کند. این مدل بر تأییدی گرانقدر و همچنین سودمند استوار شده: ریشه‌کن ساختن هم‌ستیزیِ ذاتیِ جامعه‌های چندپاره از راه‌ یک رهایش انقلابی اسطوره‌ای که به سیاست پایان خواهد داد، ناممکن است. با کنار گذاشتن پنداربافی‌هایی درباره شورش که جایگاهی مرکزی در بلانکیسم[12] و در انگاره‌ی مبارزه‌ی طبقاتی به مثابه‌ی جنگ دارد، آنچه این راهبرد پوپولیستی می‌جوید پیوستگی گروه‌های ستمدیده‌ای است که با سرکوب سکسیست، نژادپرستانه یا مذهبی پیکار می‌کنند. این گروه‌ها در هویت خودشان ثابت نمی‌مانند، چون درخواست‌های ‌جزئی و ویژه‌ی هر کدام از آنها جدا‌جدا، هنگامی که میان این گروه‌ها کناکنش (تعامل) انجام می‌گیرد، بعدی کلی و جهان‌روا می‌یابند که شکلی سیال به هویت‌هایشان خواهد بخشید. از این پیوستگی، در میان مردمی که باید شکل بگیرند، یک مفصل‌بندی سیاسی از خواسته‌های ناهمگون آنها پدید خواهد آمد. در مقایسه با مارکسیسم، که موف و لاکلائو شالوده‌ی اصل‌های بنیادی ذات‌گرایش را می‌شکنند، این طرح نظری یک تغییر الگو در سه سطح را پیشنهاد می‌کند. ۱) با یاری گرفتن از ایده‌ی کانتی “اندازه‌های منفی” و فرق‌گذاری میان تضادهای واقعی و تناقض‌های منطقی، دیالکتیک تنها در سطح منطقی کاربرد خواهد داشت. یعنی هم‌ستیزی‌ای که جامعه‌های مدرن را چندپاره می‌کند، بدون چشم‌انداز یک آشتی نهایی، کاهش‌نیافتنی خواهد ماند. ۲) طبقه کارگر که گمان می‌رفت با انقلاب به رهایی خواهد رسید، جای خود را به مردمی می‌دهد که انبوهی از گروه‌های رنگارنگ هستند و پشت سر یک سرکرده، با هدف دستیابی به قدرت از راه انتخابات، یگانه می‌شوند. ۳) این “مردم” را رتوریک‌گونه به یاری نمادهای متغیر و نامشخص، چه بسا تهی، همچون نام سرکرده، باید ساخت. نمادهایی از این دست به هرکس اجازه می‌دهند که خود را در آنها بشناسد. چون در عین باور به یکپارچگی مردم، به آن‌ها معناهای وام‌گرفته از گروهی را که به آن تعلق دارد، می‌بخشد.  

این برنامه‌ی پوپولیستیِ خواهان برساختن مردمی است که خواسته‌های همانا دموکراتیک را برآورده خواهند کرد. اما فراتر از خصلت ساختگیِ یکپارچگی خیالی مردمِ متشکل از گروه‌هایی با خواسته‌هایی کمابیش ناسازگار و هویت‌های انحصارگرا، این برنامه اسیر منطق پرخاشی مانده است. هرچند از فراخواندن خشونت انقلابی همچون اکسیر رهایی دست شسته، اما هنوز سلطه‌جویی را همچون اصلی بدیهی می‌پذیرد. زیرا آنچه می‌جوید دستیابی به یک هژمونی فرهنگی در پناه رهبری فرهمند (کاریزماتیک) است که مردمِ گوش به فرمان را بسیج می‌کند. پس سخن از رهایش نیست، بلکه همچون همیشه باز هم سخن از سلطه‌گری است. چرا که استراتژی تسخیر قدرت نیازمند فرمانبری از سرکرده و چیرگی فرهنگی بر افکار عمومی است: اینها ابزارهایی هستند که برای پیروزی در انتخابات واقع‌بینانه شمرده می‌شوند و می‌توانند سیاست مردم را بر الیگارشی تحمیل کنند. برپایه‌ی روال دموکراسی انتخاباتی و پایبند به رعایت تقویم دوره‌های انتخاباتی، رتوریک بسیج پوپولیستی مردمی که هنوز مانده تا شکل بگیرند، به سازوکارِ صحنه‌گردانی رسانه‌ای زندگی سیاسی می‌پیوندد. این سازوکار نمایندگان را جلو صحنه می‌گذارد و به زیان بحث‌های بنیادی، درگیری‌های شخصی را برجسته می‌سازد. استراتژی واقع‌گرایانه پوپولیسم چپ آشکارا به سازوکار انتخاباتیِ بسیج افکار عمومی جوش خورده است که برای قبولاندن خود به جدل‌ورزی نیاز دارد و بیشتر به برنامه انتخاباتی سیاست‌مدارن می‌ماند تا به طرح شهروندینه‌‌ی اصیلی.

جایگزین شهروندین (آلترناتیو پولیتیک)

ایدئولوژی انتخاباتی تنها به یک گونه هنجار دموکراتیک امکان خودنمایی می‌دهد و پوپولیسم چپ تمرکزش را بر روی همین یک هنجار گذاشته است. در حالی‌که یک پروژه‌ی به راستی شهروندین باید خودش را هم از پوپولیسم و هم از انتخابات‌‌زدگی[13]، رویکردی که همه چیز را نسبت به نتیجه انتخابات و دوره‌های آن می‌سنجند، برهاند و چندگانگی تقلیل‌ناپذیرِ شکل‌های گوناگون دموکراتیکِ نمودِ مردم را بپذیرد.

این صداهای چندگانه‌ی مردم خاستگاه مجموعه درهم‌پیچیده‌ی چیزی است که افکار عمومی یا پندار جمعی نامیده می‌شود و هدف آن تعریف امر همگانی است. این پندار پیوسته در پویش است و نظرسنجی‌هایی که به سفارش نخبگان انجام می‌گیرند، نمی‌توانند تصویر ایستایی از آن به دست دهند. صدا یا رای مردم به شیوه‌های گوناگون و ناهمگونی نمایان می‌شود: ۱) برگزیدنِ سیاستمدارانی که مسئولیت‌شان به‌عنوان مقام برگزیده، قانون‌گذاری و اداره امور همگانی در چارچوب قانون است؛ ۲)  گماردنِ بسیاری دیگر از نمایندگان صنف‌ها و جامعه مدنی که مأموریت آنها دفاع از حقوق مدنی و اجتماعی است؛ ۳) هنبازی مستقیم در زندگی اجتماعی ملی از راه مشارکت در انجمن‌های مدنی؛ ۴) همکاری نیروهای اجتماعی در جنبش شهروندین، که در میدان‌های عمومی برای تظاهرات، یا در کانون‌های مردمی برای بحث و تصمیم‌گیری گرد هم می‌آیند.

جنبش شهروندینِ نیروهای اجتماعی، که به شیوه‌ای خودجوش به هم می‌پیوندند تا شکل‌های ویژه‌ی همکاری را بنیاد کنند، از هر نظر با بسیج پوپولیستی مبارزان و شبه نظامیان منضبط یا دار‌ودسته‌ی هوادارانِ گوش‌به‌فرمان سرکردگان خود متضاد است. تضاد میان یکپارچگی ساختگی زیر فرمان رهبر و راهنما، و چندگانگی راستین همتایان همکار، چشمگیر است. گردهم‌آیی‌هایی با ساختاری شهروندین، همچون هر پدیده‌ای با سرشت پولیتیک، کشمکش‌زاست. این چنددستگی گرایش‌ها، واگرا و بی نظم، که در بطن هر جنبش سیاسی یا اجتماعی می‌یابیم، با یکپارچگی تشریفاتی دستگاه حزب سیاسی ناهمخوان است. رسیدن به اجماع و همرایی، در یک حزب سیاسی اصلی ساختاری است. با همه تظاهری که به پذیرش چند صدایی می‌شود، کسانی که می‌خواهند ساز خوشان را بزنند، یا ساز مخالف کوک کنند، اگر ناچار به هم‌نوازی با سرود اصلی نشوند، هیاهوی جدلی بر ضد آنها صدایشان را خاموش خواهد کرد. در جنبش‌نماهایی که هنگامه‌های انتخاباتی برمی‌انگیزند، هماوایی با مارشی که با هدف بسیج رای‌دهندگان برپا می‌شود، پر طنین‌تر است. در این دو شکل از سازماندهی سیاسی، حامی‌پروری[14] و مقام‌جویی[15] بر بحث‌های اساسی که انجام می‌گیرند، چیرگی دارند. همچون داوری الهی، پیروزی انتخاباتی سرنوشت قهرمانان را رقم می‌زند: اکثریت رای‌های موافق در برابر چندگانگی رای‌ها. وابسته به منطق انتخابات‌محور و در بسته به روی خود، جهان سیاست‌ورزی از پذیرش شایندگی شکل‌های دیگر بیانِ سیاسی سر باز می‌زند. این سخن به معنی فرو‌غلتیدن در جهت مخالف و هو کردن انتخابات همچون نیرنگ نیست، که  همان‌قدر یک‌سو‌نگرانه است که هلهله‌ی پایکوبی در ستایش انتخابات. بلکه به معنی گشایش فضای سیاست‌ورزی به گوناگونی واقعیت زندگی شهروندین است. طرح افکندنِ  سپهر همگانی با توجه به شیوه‌های گوناگون بیان شهروندانه، که ناهمگرایی‌شان می‌تواند به رقابت و پیکار بینجامد، امکان خروج از بن‌بست‌های زندگی سیاست‌مدارانه را فراهم می‌آورد. این بن‌بست‌ها دو گونه‌اند: افزون بر بسیج آمرانه‌ی رای‌دهندگان، این شکل از زندگی همگانی با راهبرد پرخاش‌سازیِ مجادله‌های رسانه‌ای پیوستگی دارد. پس بایسته است که هم از انتخابات‌زدگی برهیم و هم از جدل‌گرایی. برای انجام آن، می‌باید همین‌جا و اکنون، گونه‌ای ساتیاگراها[16]به کار بست: مقاومت در برابر وسوسه‌ی جدل‌افروزی، حتی هنگامی که می‌دانیم حق با ماست. چون جدل‌های به پا شده راه را برای کینه‌توزی‌ها و حتی جنگ‌ها هموار می‌کنند، جنگ‌هایی که آماد‌سازی ایدئولوژیک‌شان به عهده‌ی همین جدل‌هاست.

به طور خلاصه، در حال حاضر به دلیل پیوند میان جنگ‌هایی که سیاست‌گذاری‌ها به راه می‌اندازند و جنگ لفظی که سیاستمداران در فضای رسانه‌ای آکنده از جدل‌های تهاجمی پیش می‌برند، پولیتیک به گونه‌ای میدان نبرد بدل شده است. نوعی ارتباط ناخودآگاه میان جنگ و جدل برقرار است که معنای واپس‌زده‌ی pólemos را به یاری بازگشت شگفت‌انگیز واپس‌رانده، دوباره پدیدار می‌کند. آیا باید به این تغییر معنایی برگردیم که در طول زمان معنی اصلی اصطلاح یونانی را واپس زده تا از شدت آن بکاهد و تنها معنی درگیری کلامی را برای آن نگه داشته است؟ آیا باید این دگرگشت معنایی را بپذیریم و جدل را همچون راه گریزی شایسته برای پرهیز از جنگ ارجمند بداریم؟ همانند بازی‌های سیرک که جانشین نبرد خونین گلادیاتورها شده‌اند؟ چگونه می‌توان این ادای جنگ در هیئت گفتار رسانه‌ای را تفسیر کرد؟ رونوشتی که رتوریک جنگی جدل‌ها از جنگ‌های واقعی به دست می‌دهند، توجیه جنگ در سطح نمادین نیست؟ آیا کار این شبیه‌سازی جدلیِ‌ پُلموس، نهان کردنِ خشونت واقعی جنگ‌ها در پشت خشونت نمادین کلماتی نیست که آن را در پرده‌ تقلید می‌کنند؟

در برابر ویرانی کنونی جهان، در عمل و در گفتار، در برابر نابودی طبیعت و فرهنگ‌ها به دست جنگ‌ها و در برابر کاهش ارزش گفتار که در لفاظی‌های جنگی به اوج می‌رسد، دو جایگزین رادیکال خواهیم داشت:

یا منطبق با نظم چیزها و کاربرد اصطلاحات، به دستاویز اعلامیه‌های رقت‌انگیز درباره حقوق بشر، که عبارت‌پردازی‌های توخالی‌شان تنها برای سزوار جلوه دادن جنگ‌ها و مداخله‌های بشردوستانه به کار می‌رود، با بی‌اعتقادی به بازی رئالیسم سیاسی تن می‌دهیم که جنگ‌ها را توجیه می‌کند و قانون را واژه‌ای بی‌معنا می‌سازد؛

۱- یا با به چالش کشیدنِ رادیکالِ نابسامانی‌ای که هم‌دستیِ رئالیسم سیاسی و آشفتگی مفهوم‌ها، به دلیل سوءاستفاده‌های زبانی سیاست‌مداران و پرخاش‌سازان، پدید‌ آورده است، از آشتی با جهان کنونی و با جنگ‌هایی که چیزها را ویران می‌کنند و  با جدل‌هایی که معنای واژگان را می‌زدایند، تن می‌زنیم.

یا این آن: شهروندینگی یا پرخاشگری! گزینشی است که باید در راستای جایگزینی میان شهروندینه و جنگ انجام داد. هیچ راه میانه ای وجود ندارد: محکوم کردن جنگ‌ها با وامگیری از رتوریکی جنگی، چیزی جز گرفتار شدن در بن‌بست نخواهد بود. تن زدن از پذیرش نظم واقعی جهان جنگی، تن زدن از پذیرش نظم نمادین جدل‌های رسانه‌ای است. چرا که منش جدلی و زیاده‌روی‌های زبانی پرخاش‌ساز راه جنگ را هموار می‌کنند: آتشِ نفرتی که جدل‌ها بر ضدِ صلح‌طلبی چون ژورس[17] برافروختند، پیش‌درآمد قتل او بود. تهدید‌های به مرگ، که در شبکه‌های ضداجتماعی سکه‌ی رایج گشته‌اند، گذرگاه میان جدل‌ و جنگ‌ هستند.

از آنچه گفته شد نباید نتیجه گرفت که راه نجات در آشتی‌جویی به هر بهایی است. چرا که صلح‌دوستی با دشمنان قربانی همان کوری است که همداستانی با رقیبان سیاسی: با دشمنان شهروندینه باید جنگید، همان‌گونه که با نیروهای مخالف باید رویارویی کرد. این جستار در دفاع از رتوریک پولیتیکی است که هنگام بررسی رویارویی میان گروه‌ها، بُعدهای مختلف، گونه‌های متفاوت و حتی درجه‌های این رویارویی را از هم سوا می‌کند. با این هدف، می‌باید از دو گرایش افراطی دوری کرد. یکی تکیه‌ی خودش را در بطن جامعه‌ای که به هنجمن‌های گوناگون بخش شده، بر تضادهای تقلیل‌ناپذیر می‌گذارد و آنها را برجسته می‌کند. و دیگری، برآمده از فرهنگی همگرایی‌خواه، خواب آشتی خیالی همگانی در جامعه‌ای رها از هر تنشی را می‌بیند. اما نمود افراطی امروزین این گرایش‌ها نه به شکل جنگ‌افروزی نظامی و صلح‌طلبی دوآتشه، که به شکل جایگزین‌های هر یک از آنهاست: توجیه‌ پرخاش‌سازانه‌ی مجادله‌های رسانه‌ای، و هم‌زمان در تضاد با آن، ستایش پاکیزه‌زبانی سیاسی در گفت‌وگوهای مدنی یا دیپلماتیک. کارکرد این ابزارِ دو چهره‌ی گفتمانی در دست نخبگان سیاسی-رسانه‌ای انکار چالش میان جهان‌بینی‌های مخالف است.  باید به این رویکرد کبک‌گونه پایان داد که رهایی از خطر را در ندیدن آن می‌جوید. فرایند پرخاش‌ساز فرشته‌خوییِ رویای مسیحایی جامعه‌ای دم‌ساز و هماهنگ را ویران می‌کند، جامعه‌ای که جهان‌-شهری و انترناسیونالیسم، با همدلی و هم‌دستی به نام “با‌هم‌زیستی” به‌گونه‌ای جادویی، با زدودن هرگونه رویارویی، خواهند آفرید. نگرش همگرایی‌خواهانه که تقلیل‌ناپذیری تضاد درونی جامعه را انکار می‌کند همان اندازه جزم‌اندیشانه است که رویکرد پرخاش‌سازانه که شکل‌های گوناگون رویارویی را از هم بازنشناختی می‌نماید. پس می‌باید یک تئوری انتقادی چالشگری را که معنا و سویه‌های گوناگون رویارویی میان گروه‌های انسانی را روشن می‌کند، جانشین آنها ساخت. از این منظر، می توان سه گونه‌ی آرمانی رفتار پیکارگر را شناسایی کرد:

۱- جنگ بی‌رحمانه و خشونت‌آمیز میان دشمنانی که رویارویی نظامی آن‌ها نبردی تا پای مرگ است.

۲- چالش جاندار و سهمگین میان حریفانی که هم‌ستیزی‌شان حتی بر سر انگاره‌ی پیشنهادی‌شان برای جامعه می‌باید مبارزه‌ای مدنی بماند و به جنگ داخلی نینجامد.

۳- بگومگوی آتشین و پرشور میان یاران هم‌پیمان در چالش با حریفان یا در جنگ با دشمنان مشترک خود، برای تصمیم‌گیری درباره هدف‌ها و ابزار رسیدن به آن‌ها.

باید بر اهمیت این جداسازی پافشاری کنیم. زیرا این سه‌گانگی، هنگام بحث نظری و عملی، امکان بررسی کنش پیکارگر شهروندین را در دو سطح به دست می‌دهد.

در بعدی بنیادی می‌باید پیش از هر چیز جنگ را از دیگر شکل‌های نبرد سوا کرد. پس در نتیجه نباید چالش شهروندینِ را که در بطن پیکار طبقاتی جا دارد، شکلِ نارس جنگ داخلی بشمریم. چرا که سپهر شهروندین جایی در کارزار ندارد. حتی هنگامی که یک انقلاب مردمی خشونت را برای گشایش سپهر شهروندین که خودکامگی یا جنگ آن را بسته‌اند، به‌کار می‌گیرد، فرایند شهروندینِ گفت‌وشنود برای تصمیم‌گیری و سپس انجامِ کنش هم‌گام، تا زمانی که خشونت پایان نیافته باشد، آغاز نمی‌شود و اگر کین‌توزی‌ها دوباره از سر گرفته شوند، دوباره به عقب می‌افتد. پایداری زندگی شهروندین در جامعه‌هایی که هم‌ستیزی میان گروه‌ها ساختارمندشان کرده است، در گرو کنار نهادن راهبرد پرخاش‌ساز خشونت‌افزا، و مرزبندی دقیق میان چالش و جنگ است. حتی هنگام جنگ، می‌باید سیاست تنش‌زدایی را پیش گرفت، و مفهوم دشمن را از پیرایه‌های نفرت‌زایش سترد. از آنجایی که اهریمن‌سازی اخلاقی و/یا فرهنگی به سودای نابودی یک‌باره‌ی دشمن دامن می‌زند، می‌باید از گسترش کین‌توزی‌های جلوگیری کرد[18] و هدف مقطعی خنثی‌سازی نظامی را دنبال کرد. پیگیری این هدف مانع کوشش برای دریافت بهانه‌های جنگ‌افروزی دشمن نیست. چون از این راه می‌توان آنها را ناکارآمد ساخت و از فوران احتمالی یک جنگ دیگر پیشگیری کرد.

در بعد دوم می‌باید دو گونه کردار[19] شهروندانه را از هم جدا کرد. هماوردی هنر بسامان ساختن هم‌ستیزی است که در قلب چالش میان هواداران نظام سروری و کوشندگان برای رهایی از این نظام خانه دارد. هم‌چشمی هنر کاستن از شدت بگومگوی میان هم‌پیمانان است که در رقابتی منصفانه، به دور از تحمیل یک‌جانبه‌ی دیدگاهی به دیگران، می‌کوشند یک‌دیگر را هم‌گام گردانند. جدل‌هایی که سیاست‌ورزان پرخاش‌ساز آن‌ها را جنگی روا می‌شمرند، میان همتایان هم‌پیمان و نه حتی میان هماوردان سیاسی پذیرفتنی نیستند. هم‌چشمی جدل را هم‌چون کنایشی که برزانده‌ هم‌پیمانان نیست، کنار می‌گذارد. هم‌ستیزی که بر اختلاف‌های اساسی استوار است، چنان ریشه‌دار است که بهتر است از جدل‌های نفرت‌برانگیز که بر شدت آن می‌افزاید، خودداری کنیم. 

بنابراین، نگهداشت و نجات شهروندینگی که چالشگری را در سرشت خود دارد، در این دو بعد انجام می‌گیرد: نخست رد هرگونه هم‌خوانی میان شهروندینگی و جنگ، و دوم امتناع از هرگونه همسان‌سازی میان شهروندینگی چالشگر و کنایشی پرخاش‌ساز. کشمکش نیروها در جامعه‌ای که هم‌ستیزی چندپاره‌اش کرده، یا در گروهی که هم‌چشمی اجتماعی بسامانش ساخته ، از جنس درگیری خشونت‌آمیز نظامی نیست. پس پیش از اینکه درگیری مسلحانه روی بدهد، باید در برابر گرایش جدل‌جویی که آغازگر جنگ است، ایستادگی کرد و تاثیر پادشهروندین سیاست‌ورزِ پرخاش‌گر را که باید  جدل‌ورز نامید، نقش بر آب کرد.

بهکرد دریافت شهروندین نیازمند واژگونی انقلابی معنای واژه‌هاست. برای چنین رفرم انقلابی در زبان سیاسی می‌باید پیش از هر چیز امتیازهای رتوریک جدلی-سیاست‌ورزی را برچینیم و زیاده‌روی‌های زبانِ جدل‌ورزی را کنار بگذاریم. نگرش دگرگونه به چیزها و در نتیجه طرح‌ریزی کارهای همگانی به گونه‌ای دیگر، نیازمند بازنگری اساسی معنای کلمات است تا بتوانیم پذیرای تجربه‌های سیاسی دیگرگونه باشیم و از این رهگذر معنای شهروندینه را دریابیم. اگر اندیشه از دگرگونی جهان برنمی‌آید، شهروندینه‌اندیشی می‌تواند دست کم بکوشد تا دیدِ نادرست به جهان شهروندین را با بازنگری و بازبینی واژگانی راست گرداند. چون به یاری‌ این واژگان است که کژروی در گفتار شهروندانه و گرفتاری‌اش در دام جدل‌های سیاست‌ورزی انجام می‌گیرند. اندیشه‌ی انتقادی درباره گفتار به مثابه کنش سیاسی، در راستای چنین رهایشی از رتوریک جنگی است، چرا که چیزها از معنای واژگان، معنا می‌گیرند. آنچه در این بحث مطرح است چیزی نیست جز معنای شهروندینهکه از درنگ بر واژه‌ی پولیتیک و خاستگاه یونانی‌اشبه دست می‌آید، چون در برگیرنده و بیان کننده‌ی تجربه باستانی pólis همچون پهنه‌ی شهروندین است: پیوند پولیتیک، رابطه‌ای اجتماعی است که در چارچوب هم‌چشمی، به دور از جدل، از راه داد و دهشِ سخن در برابر سخن بسامان می‌شود. در سطح معناشناسی زندگی اجتماعی نیز همین گونه است. معنای آنچه اجتماعی است از راه تجربه‌ی هم‌وندی به دست می‌آید که واژه‌ی لاتین societas آن را بیان می‌کند.

تعجب‌آور نیست که کوشش برای شالوده‌بندی دوباره‌ی دریافت شهروندینه و دریافت جامعگی، که در قلب تجربه‌ی شهروندین یک هم‌چشمیِ به‌خودی‌ خود اجتماعی جا دارند، به یاری اصطلاحات یونانی و لاتین انجام بگیرند. زبانی که همچنان در پهنه سیاسی به کار می‌رود از جوهر تجربه‌های سیاسی و اجتماعی دوران باستان سرچشمه می‌گیرد و زبان‌های رومی را میراث‌دار واژگان لاتین، و از رهگذر آنها، میراث‌دار معناشناسی یونانی می‌سازد. اما در گذر زمان، دگرگشتِ معنایی این واژگان، همخوان با شکل‌های بعدی پیکربندی سیاسی، معنی‌های کهن آنها را پوشانده است. زیرا سه پدیده‌ی هم‌بسته، ناهمسو با تجربه‌های باستانی شهروندین، سمت و سوی چگونگی این دگرگشت چندین ده سده‌ای را تعیین کرده‌اند: 1.چنبره‌ی دولتی به گرد قلمرو مردمی و در نتیجه، 2. راندن مردم (publicum) از فضای همگانی و 3. فروبستگی سپهر شهروندین با سلطه‌ی خودکامانه‌ی دولت بر جامعه. در این شرایط، تا پیش از انقلاب فرانسه، سرکشی در برابر ستم یک دولت متمایل به خودکامگی، تنها کرداری بود که می‌توانست نسبت خود را به تجربه یونانی بنیاد‌گذاری سپهر شهروندین از راه stásis[20]، برخاستگی، برساند: خیزش دموس همچون نیرویی اجتماعی. چرا که راهبردهای چیرگی‌ قدرت دولت بر مردمان، به معنای دقیق کلمه، شهروندینه شمرده نمی‌شوند.

ایستادگی در برابر راهبردهای سلطه‌جویی بر مردمان را تنها و یگانه کردارِ برازنده‌ی نام پولیتیک دانستن، و چیرگی دولتی بر جامعه و فرمان‌دهی خودکامانه بر مردم را ستیزه‌کار شناختن، انقلابی معناشناختی است که کاربرد واژگان رایج را با بازیابی معنی‌های نخستین‌شان واژگون می‌کند. زیرا بازگرداندن مقوله‌ی پرخاش، polémique، به سوی جنگ، pólemos، به دریافتِ شهروندین امکان می‌دهد تا انگشت اتهامش را به سوی سلطه جبارانه‌ای نشانه رود که قدرت دولتی یک ارباب، به لاتین dominus و به یونانی despotes، بر مردم یا جامعه اعمال می‌کند. و این یعنی راندن معنای رایج واژگان در جهت خلاف دگرگشتِ واژگان سیاسی-اجتماعی و حقوقی-سیاسی. چرا که این دگرگشت معنایی‌ آنها را به ابزار توجیه ایدئولوژیک یک نظام سروری و بهره‌کشی درآورده است که چرخ‌دنده‌های مهمِ سازوکار خودباختگی با هدف سلطه‌پذیری هستند. این بندگی معنایی هنوز و هم‌چنان بر ذهن شهروندان مدرن حاکم است. با این‌همه رفرم انقلابی واژگان رایج در زندگی سیاسی تنها به اصطلاح‌های پولیتیک و پُلمیک بسنده نمی‌کند. می‌باید نقطه‌های اصلی گسست معناشناسی-شهروندین این بازبینی شالوده‌شکن اصل‌های بنیادی سیاسی-اجتماعی را نیز توضیح داد.

پیش از هر چیز باید در برابر گرایش جدل‌ورزانه‌ی که بیشتر از اشمیت[21] الهام گرفته است تا از مارکس، و پرخاش و شهروندینه را همسان می‌سازد، ایستادگی کرد و میان آنها قاطعانه و به‌گونه مطلق مرز کشید. این شرط لازم برای گرد آوردن سخنان جدل‌آمیز و کردارهای جنگی، که معمولا ناهم‌جنس‌شان می‌پنداریم، در زیر مقوله‌ی پرخاش است. با اتکا به این بازتعریف که معنای رایج واژگان را واژگون می‌سازد، پرخاش دیگر تنها به جدل‌های کلامی اشاره نمی‌کند که جنگ را در سطح نمادین توجیه یا آماده می‌کنند. فرایافت پرخاش همچنین و به همان اندازه، در سطح مادی، همه کردارهای جنگی را در برمی‌گیرد: از سرکوب مخالفان سیاسی گرفته تا اقدامات جنگی به معنای رایج این واژه، یعنی سربازگیری اجباری جمعیت بسیج شده برای جنگ. به میانجی این بازتعریف درمی‌یابیم که جنجال‌های کلامی بیهوده به نظام سلطه تعلق دارند و از آن جدایی‌ناپذیرند. با این حال، محکوم کردن این جدل‌ها به دلیل “خشونت” لفظی که به آنها نسبت می‌دهیم، نیست. بازنگری آنچه خشونت می‌نامیم و پیشتر از آن سخن گفتیم، به خوبی روش به‌کار رفته برای رفرم کاربرد واژگان در معنای شهروندین را نشان می دهد.

بر خلاف کاربرد رایج لفظ خشونت در معنایی استعاری و با پرهیز از یکی گرفتن زیاده‌روی‌های کلامی با خشونت، ایده خشونت کلامی را تنها برای فراخوان‌های کینه‌توزانه‌ به خشونت‌های فیزیکی و قتل به‌کار می‌گیریم، چون هیچ دلیلی ندارد که سخنان توهین‌آمیز یا اظهار نظرهای افراطی را خشونت بخوانیم. رتوریک شهروندانه‌ا‌‌ی که در کاربرد واژگان رویکردی ضد جدلی و تنش‌زدا پیش می‌گیرد، یک شهروندینگی معناشناختی است و همانطور که خواهیم دید، بازگشت به بُن‌واژه‌شناسی و معنای نخستین اصطلاح‌ها نیست. چون واژگونی معنای رایج واژه‌ها به میانجی برجسته ساختن ریشه‌های لغوی آنها، بدون فراهم آوردن امکان نمود دوباره‌ی تجربه‌ی شهروندینه و دریافت جامعه‌گرایی که این واژگان به آنها گواهی می‌دهند، به کاری نخواهد آمد. پس فرض را بر وجود تجربه‌ای آغازین نمی‌گذاریم که سرنمون باستانی آن مردم‌شهر یونانی pólis یا مردمستان رومی res publica می‌باشد. آزموده‌های یونانی و رومی امتیاز نسبی‌شان را مدیون رد پایی هستند که در زبان‌های اروپایی و برخی نهادهای حقوق شهروندی-اجتماعی به یادگار گذاشته‌اند. اما این تجربه‌‌ها که در زمان و مکانی مشخص و محدود انجام گرفته‌اند، به هیچ وجه بیانگر برتری تاریخی یا انحصار قومی نیستند.

در برابر هر قوم‌مداری یا نژادگرایی، باید هم‌چشمی اجتماعی هنجمن‌های برابری‌خواه را بازنمود که جامعه‌های دیرینه[22] یا یله[23] از زمان‌های بسیار دور آزموده‌اند. جا دارد به ویژه تجربه‌ی اتحادیه پنج و سپس شش تیره‌ی بومیان آمریکا در سده‌ی شانزدهم، “کشورگان ایروکوا”[24]، را یادآوری کرد که با به کاربستن هم‌نفسی میان قبیله‌های پیشتر هم‌نبرد و سپس هم‌پشت در برابر دشمن مشترک، توانستند به گونه‌ای خودگردانی “دموکراتیک” دست بیابند. از این دیدگاه جامعه‌های آغازین[25]، که سازمان‌دهی‌ اجتماعی‌‌شان با ساز‌و‌کار پاداجتماعی جامعه‌های دوپاره از هم‌ستیزی میان طبقه‌های زیر سلطه و کاست‌های سلطه‌گر در تضاد است، ارزشی دوباره می‌یابند. این ارزش‌یابی بر خلاف جهت باور به فرگشتِ اجتماعی می‌رود و به کاربرد رایجِ اصطلاح جامعگی پشت پا می‌زند. در این رهگذر، هدفی که این جستار در کوشش‌اش برای رفرم معناشناسی-شهروندین می‌جوید واژگونی معنای چیزها از راه انقلاب در معنای واژه‌هاست. در این مورد، حرف بر سر آگاهی یافتن از بُرش و در نتیجه شکافی اساسی میان جامعه‌های بخش‌نشده یا برابری‌خواه و جامعه‌های چندپاره به پایگان‌های نابرابر است. جامعه‌های ناپاره‌ی برابری‌خواه تنها هم‌چشمی را می‌شناسند، در حالی که در جامعه‌های چندپاره کاربست‌های شهروندین و اجتماعی هم‌چشمی را ساز‌وکار هم‌ستیزی پاداجتماعی می‌تاراند و پس می‌زند. این ساز‌وکار ابزارهایی با گرایش پرخاش‌سازی، از گفتمانی و تا ناگفتمانی، همچون نهادها را در سه سطح به کار می‌گیرد: چیرگی، بهره‌کشی و خودباختگی سوژه‌های گوش‌به‌فرمان. آشکار‌سازی این شکاف یکی از هدف‌های اصلی این جستار است. بهکرد دریافت شهروندین مفهوم‌ها، دست‌گزار ما در چالش با هم‌ستیزی پاداجتماعی، چه به‌گونه‌ای عملی و چه نظری، خواهد بود. چرا که به گسترش فرهنگ گفت‌وگوی شهروندانه در فضای همگانی و در میان نیروهای رهایی‌خواه یاری می‌رساند. هدف پرتوان ساختن دریافت شهروندانه‌ی این نیروها از راه روشن‌ساختن اهمیت هم‌چشمی اجتماعی است که در پهنه‌ی شهروندین حکم می‌راند، یا بهتر بگوییم، در این پهنه‌ می‌باید حکم براند، اگر نیروهای شهروندین نگذاشته بودند و نگذارند که هم‌ستیزی پاداجتماعی هم‌چشمی اجتماعی را بیالاید.

توجیه همه این گسست‌های معناشناسی-شهروندین که در یک واژه نامه و جدولی در پایان کتاب گرد آمده‌اند، گام به گام از جنبه تئوریک در سه بخش کتاب انجام خواهد گرفت. پیش از پرداختن به گسترش استدلال‌ها در هر کدام از این سه بخش‌، می‌باید این دیباچه را با بیان استدلال اصلی جستار، همراه با تفسیر مقوله‌های یونانی (پولیس، pólis، اَگون، agôn، اِریس éris، پلموس، pólemos) کامل کنیم. هدف از بازگویی استدلال، افکندن پرتو تازه‌ای بر سه‌گانگی جنگ، چالش و بگومگو، که تز کانونی این جستار را تشکیل می‌دهد و همچنین روشن ساختن عنوان فرعی کتاب است:

بدون هیچ معیار اندازه‌گیری مشترک با جنگ و جدل، شهروندینگی در جامعه‌های چندپاره، میان هم‌چشمی و هم‌ستیزی تقسیم شده است.


[1] همان‌گونه که نویسنده بر پایه‌ی ریشه‌‌‌ی واژه “پُلمیک”، معنایی بیشتر از آنچه در فرانسه داراست به آن می‌افزاید، واژه‌های “پرخاش” و “جدل” هم که اینجا و آنجا برای برگردان “پُلمیک” به‌کار می‌بریم، معنای کهن‌شان را که جنگ باشد، بازمیابند. (یادداشت مترجم)

[2] Position

[3] Une politique républicaine

[4] Le mur des Fédérés

[5] Sanit-Just

[6] Oxymoron

[7] Le Communautarisme, Communitarianism

[8] Ernesto Laclau, La raison populiste (2005),Seuil, 2008 & Gerard Bras, Les voies du peuple, Amsterdam, 2018.

[9] L’émancipation

[10] Sadri & Houria Bouteldja, Nous sommes les Indigènes de la République, Amsterdam, 2015, p. 200-2016. 

[11] Chantale Mouffe & Ernesto Laclau 

[12] برگرفته از نام لویی-اوگوست بلانکی، Louis-Auguste Blanqui، (1881-1805) ۱۸۰۵ ۱۸۸۱) انقلابی فرانسوی.

[13] Electoralisme

[14] Clientélisme

[15] Carriérisme

[16] واژه‌ی برساخته‌ی مهاتما گاندی به معنی پافشاری بر راستی.

[17] ژان ژورس (1914-1859) Jean Jaurès، سوسیالیست نامدار فرانسوی که درست پیش از آغاز جنگ جهانی اول به دست یک ناسیونالیست افراطی کشته شد. 

[18] این تنها و یگانه درس سیاسی است که می‌توان از کارل اشمیت آموخت.

[19] Pratique, practice

[20] از یونانی باستان، στάσις، (برگرفته از فعل ἵστημι, hístêmi، ایستادن و ایستاندن) به معنی برخاستن و خیزش، بیانگر بحرانی سیاسی است که خاستگاهی اخلاقی یا اجتماعی دارد و به درگیری درونی در داخل شارستان می‌کشد. این درگیری نتیجه احساس گونه‌ای نابرابری در چگونگی توزیع قدرت است و پیش‌درآمد جنگ داخلی می‌شود. (افزوده‌ی مترجم)

[21] Carl Schmitt, Der Begriff des Politischen, Duncker & Humbolt, 1932, s. 16-31.

[22] Archaïques

[23] Sauvages

[24] La confédération iroquoise, Iroquois Confederacy

[25] Sociétés primitives

انتشارات بیشتر ...